«جمشید» دو دختر داشت به نام های «شهرناز» و «ارنواز» که بسیار پاکدامن و هنرمند بودند و آنها را به نزد «ضحاک» بردند و «ضحاک» آنان را به زنی گرفت؛ از طرف دیگر جوانان با آشپز «ضحاک» همدست شده و هر بار دو جوان را به قربانی می بردند یکی را آزاد ساخته و از مغز دیگری و مغز گوشفند برای مارها غذا درست می کردند و آن جوانانی که آزاد شده بودند از شهر فرار کرده و به کوه و صحرا می رفتند، تا اینکه تعداد آنها زیاد شد. شبی «ضحاک» به خواب می بیند که او را دستگیر کرده و به کوه دماوند برده اند، از وحشت بیدار شده و از «ارنواز» می پرسد که تعبیر خواب چیست. و او می گوید باید از ستاره شناسان بپرسی و ستاره شناسان به او می گویند که پس از هزار سال که عمر کردی پهلوانی به نام «فریدون» تو را خواهد کشت و بجای تو به پادشاهی خواهد نشست که از این تعبیر بسیار ناراحت می شود و پس از این روزگار بسیار دراز «فریدون» از مادر زائیده می شود.