وقتی «بهرام» در گذشت، «یزدگرد» بجایش بر تخت نشست و بزرگان کشور و موبدان را جمع کرد و با آنان گفت من شاه جهان هستم و همه شما باید بدون چون چرا از من اطاعت کنید و اگر کسی از فرمان من سرپیچی کند با شمشیر به زندگیش پایان می دهم و مردم نیز به شدت از او می ترسیدند. وقتی 7 سال از حکومتش گذشت تمام موبدان و بزرگان از او رنجیده بودند و یکسال بعد خداوند به او پسری داد که اسمش را «بهرام» گذاشت موبدان و بزرگان و پهلوانان همه می گفتند «بهرام» نباید خوی پدرش را داشته باشد. لذا موبدان به شاه گفتند این کودک باید فرهنگ بیاموزد و راه و رسم کشور داری و مبارزه و اسب سواری و سایر هنرهای روز را یاد بگیرد و او را به یمن بفرستیم پیش «نعمان» و «مُنذِر» (از سران عرب) و شاه قبول کرد پس از چندسال «بهرام» یک دلاور به تمام معنی شد و بسیار با هوش و انسان دوست و چون 18 ساله شد به همه فنون آشنایی پیدا کرد و آماده سلطنت شد و «بهرام» دلاور دائماً در شکارگاه و یا در میدان چوگان بود و پس از چندی به «نعمان» و «مُنذِر» گفت که می خواهم به اصطخر پیش پدرم بروم و «نعمان» و «مُنذِر» با هدایای فراوان که از طرف پادشاه یمن داده بود «بهرام» را پیش «یزدگرد» به ایران آوردند و شاه از دیدن «بهرام» بسیار شاد شد و به «نعمان» و «مُنذِر» هدایای زیادی می دهد پس از چندی «یزدگرد» دچار خون دماغ می شود و موبد بزرگ به او می گوید از ظلم هایی که کردی این بلا به سرت آمده و باید توبه کنی و خود را در چشمه شستشو دهی و شاه قبول می کند و همچنان خون از بینی شاه می ریخت و به ناچار به طرف چشمه می روند و در آنجا خود را شستشو می دهد و دیگر از دماغ شاه خون نمی آید و همه خوشحال می شوند. پس از چند ساعت اسب سیاه و زیبایی آنجا می آید و شاه می گوید این اسب را رام کنید و وقتی اسب رام می شود دستور می دهد زین بر پشت اسب بگذارند و شاه آماده ی سواری می شود که اسب با یک جفتک به سر و سینه شاه می زند و شاه همانجا می افتد و می میرد.