وقتی «یزدگرد» بر تخت نشست بزرگان کشور را جمع کرد و به آنان گفت من نبیره «نوشیروان» هستم و آمده ام مانند پدرم کشور را آباد کنم و عدل و داد برقرار کنم و شانزده سال حکومت کرده بود که «عُمَر» خلیفه دوم، «سعد وقاس» را با سپاه فراوان به ایران حمله کردند و «یزدگرد» و پسر «هرمزد» را فرمانده سپاه کرد و در مقابل تازیان ایستاد او بسیار دانا و ستاره شناس بود و پیش بینی می کند که در این جنگ سپاه ایران شکست خواهد خورد و 400 سال دیگر نیزار ایرانیان کسی شاه ایران نخواهد شد و او را قادسیه شکست می خورد و از طرف فرمانده لشکر ایران «رستم» فرستاده ای پیش «سعد وقاس» می فرستد و از او می پرسند از ایرانیان چه می خواهی و سهد در جواب می گوید دین «حضرت محمد(ص)» را بپذیرید تا در بهشت جای داشته باشید و از قرآن و «حضرت محمد(ص)» برایش می گوید و رستم مسلمانان را دست کم می گیرد و با بی اعتنایی و کوچک شمردن آنان آماده نبرد می شود و این نبرد سه روز طول می کشد تا «سعد وقاس» و «رستم» با هم می جنگند و «رستم» با شمشیر و گرز و اسب «سعد وقاس» را از پا در می آورد و «سعد وقاس» بر زمین می افتد و «رستم» از اسب پیاده می شود که «سعد وقاس» را بکشد و «سعد وقاس» مشتی خاک به صورت «رستم» می پاشد و «رستم» جایی را نمی بیند و «سعد وقاس» با شمشیر او را می زند و سرش را از بدن جدا می کند و خبر به «یزدگرد»در بغداد می رسد و او «فرخ زاد» را با سپاهی فراوان از بغداد به طرف تازیان می فرستد و لشکر فرخ زاد در این جنگ نیز شکست می خورد و پیش «یزدگرد» می آید و از وقایع جنگ برایش می گوید و به «یزدگرد» می گوید مادر آمل و ساری لشکر بسیار داریم و تو به آنجا برو که هم در امان باشی و هم لشگر را برای جنگ با تازیان آماده کن. شاه با بزرگان مشورت می کند و تصمیم می گیرد به خراسان برود و در خراسان و مرو سپاه زیادی داشت و از بغداد به سوی ری می آید و پس از چند روز استراحت به سوی گرگان می رود و از گرگان به سوی خراسان حرکت می کند و نامه ای به «ماهوی» می نویسد و شرح شکست ایرانیان در طیسفون و کشته شدن «رستم» را برایش می نویسد و از «ماهوی» می خواهد لشگرش را در مرو آماده سازد و «یزدگرد» نیز با صدها شتر بار گوهر و زر و سیم به سوی خراسان می رود و وقتی «ماهوی» با خبر می شود که شاه به طوس آمده به استقبال شاه می آید و «فرخ زاد» نیز با «ماهوی» صحبت های زیادی می کند و با اجازه شاه دوباره به سوی ری باز می گردد و پس از چندی «ماهوی» از پذیرایی مهمان خسته شده و نامه ای به فرماندار سمرقند «بیژن» می نویسد و به او می گوید اگر گنج ایرانیان را بخواهی لشگر به مرو بیاور و «بیژن» 10000 نیرو به فرماندهی سام به مرو می فرستد و به شاه خبر حمله ترکان را می دهند و شاه لباس رزم می پوشد و آماده جنگ می شود و وقتی می بیند که «ماهوی» نیز به طرف دشمن رفته متوجه می شود که این فتنه «ماهوی» است و در جنگ تنها می ماند و به آسیابی در آنجا پناه می برد و ترکان اسب و سلاحش را می یابند و هر چه به دنبال شاه می گردند او را پیدا نمی کنند و وقتی غروب می شود آسیابان که مرد رذلی به نام «خسرو» بود با بار هیزم به آسیاب بر می گردد او که نه شاه و نه بزرگان کشور را ندیده بود در واقع کسی را در آسیاب می بیند که لباس های پر زرق و برق و همراه با جواهرات بر تن دارد. «ماهوی» کسانی را برای پیدا کردن «یزدگرد» به اطراف می فرستد و تا گروهی از آنان به آسیابان می رسند و آسیابان به آنها می گوید مردی با لباس های گرانبها در آسیاب است و به «ماهوی» خبر می دهند و «ماهوی» می فهمد که او شاه است و دستور می دهد که سر از بدنش جدا کنند. موبدان؛ «ماهوی» را از اینکار برحذر می دارند و برایش مثال بسیار می آورند و می گویند از ریختن خون شاهان پرهیز کن مگر نمی دانی که «ضحاک» وقتی «جم»(«جمشید») را کشت چه بر روزگارش آمد و یا تور که «ایرج» را کشت چه عاقبتی داشت و نمی دانی که «افراسیاب» وقتی «سیاوش» را کشت چه بر سرش آمد و موبد «ماهوی» را نصیحت می کنند و «ماهوی» با پسرش مشورت می کند که چه باید بکنیم و پسرش می گوید چون راز تو پیش شاه فاش شده است اگر به قدرت برسد تو را خواهد کشت و «ماهوی» فوراً دستور می دهد که آسایابان خود به آسیاب برود و آن مرد («یزدگرد») را بکشد و چند سوار نیز به دنبال آسایابان فرستاد. آسیابان وقتی پیش شاه آمد با دشنه به پهلوی شاه زد و شاه را هلاک کرد و سواران از راه رسیدند و تاج و لباس های شاه را از تنش بیرون آوردند و به «ماهوی» خبر کشته شدن شاه را دادند و «ماهوی» دستور داد تا بدن شاه را در آب بیاندازند و وقتی صبح شد مردی پیکر برهنه شاه را در آب می بیند و و به دیر می رود و 4 نفر از راهبان پیکر شاه را از آب بیرون می آورند و در تابوت می گذارند و در دخمه ای جای می دهند و آخرین پادشاه ساسانی از دنیا می رود و «ماهوی» که پدرش چوپان بود دستور می دهد تمام کسانیکه شاه را از آب گرفتند را بکشند و و خانه هایشان را تاراج کنند و خود بزرگان کشور را جمع کرد و گفت این تاج و انگشتری را «یزدگرد» به من داده و گفته که پس از من تو شاه ایران باش، بزرگان فهمیدند که او دروغ می گوید و او خود را شاه خوانده و خراسان و مرو را بدست گرفته و هرات و بخارا را به پسرش داد و پس از چندی به سپاهیان خود گفت چون «بیژن» شاه سمرقند، «یزدگرد» را کشته باید انتقام شاه را از «بیژن» بگیریم و سپاه به سمرقند ببریم. و به «بیژن» خبر شاه شدن «ماهوی» می رسد و از «سام» می پرسد حال او چگونه بود و «سام» می گوید وقتی با 10000 سپاه به مرو رفتم شاه ایران فرار کرد و «ماهوی» دستور کشتن شاه را داد و ما 2 ماه در مرو ماندیم و «ماهوی» به ما پشت کرد و ما مجبور شدیم به سمرقند برگردیم و اکنون خود را شاه می داند و اکنون لشکر به جیهون آورده. و «بیژن» سپاه خود را آماده می کند و به «سام» می گوید چشم از «ماهوی» برندار و «سام» مواظب «ماهوی» بود تا او را یافت و از اسب بزیرش انداخت و دستانش را بست و پیش «بیژن» آورد و «بیژن» به او گفت چرا شاه جهان را کشتی مگر او مهمان تو نبود و چرا به او خیانت کردی و «ماهوی» با بیچارگی می گوید آدم بد را باید گردن زد و حال تو مرا بکش تا از همه رنج ها آزاد شوم و «بیژن» می گوید همین کار را خواهم کرد تا انتقام شاه را از تو بگیرم و دستور می دهد دستش را بریدند و گوش و بینی «ماهوی» را نیز بریدند و او را در شن های گرم انداختند تا مرد و «بیژن» دستور داد 3 پسر «ماهوی» و جنازه «ماهوی» را در آتش انداختند و سوختند و از «ماهوی» کسی در جهان باقی نماند و اگر هم بود پنهانی زندگی می کرد.