... در آبنده وقتی می رم دانشگاه برام اتفاق می افته، و بعد به عنوان یک خاطره می نویسمش...
عنوان خاطره : گل گاوزبان!
کلاس درس تموم شده بود.به ساعتم نگاه کردم تا ظهر خیلی مونده بود. هم گرسنه بودم و هم تشنه. نمی دونستم نوشیدنی بخورم یا یه غذای نصف و نیمه.... در همین حال دوستم از دور با اشاره به من فهموند که منتظرمه،... به مامانم گفته بودم، نهار می آم خونه... ولی از طرفی دلم می خواست با دوستم باشم ... و برای رفتن به خونه دلم نمی خواست ازش عذرخواهی کنم. ... وقتی به هم رسیدیم بهم پیشنهاد کرد بریم یک چیزی بخوریم.
گفتم مثلا چی بخوریم؟
چون من هم هوس یک چیزی کرده بودم.
دوستم گفت: یه جای خوبی سراغ دارم که قهوه هاش، حرف نداره.
دوست نداشتم پیشهادشو رد کنم پس باهاش همراه شدم.
بهش گفتم: ابن جای خوب کجاست؟ خیلی دوره؟ آخه به مادرم قول دادم ناهار خونه باشم.
دوتا چارراه بالاتر، به قهوه خونه سنتی رسیدیم، که قبلا بارها از جلوش رد شده بودم، ولی هیچ وقت داخل اون نرفته بودم.
گفتم اینجا رو میگی؟
با خوشحالی گفت: آره قهوه خوبی داره.
گفتم: خیلی با کلاسه؟
گفت: بله، ... همه هم تیپ های خودمون هستند.
به من تعارف کرد: بفرمائید.
گفتم: شما جلو برید.
و من به دنبالش رفتم در همین حال دور و برم رو نگاه می کردم. خیلی زیبا بود قشنگ تزئین شده بود. چند قدم جلوتر که رفتم بوی تند تنباکو همراه با رطوبت، کمی ناراحتم کرد، اما به به روی خودم نیاوردم. رفتیم یه جای خلوتی نشستیم. جوان پیش خدمت، برای گرفتن سفارش آمد. دوستم سفارش یک فنجان قهوه داد.
به من گفت: تو، چی می خوری؟
صورت نوشیدنی ها رو که دیدم انواع دم نوش توی صورت بود و من اسم بیشتر اونها رو شنیده بودم، اما یادم نمی آد نوشیده باشم، پس گل گاوزبان سفارش دادم، که دوستم استقبال کرد. گفت: چه نوشیدنی خوبی سفارش دادی، خیلی خاصیت داره. کثلا تب بره و برای اعصاب خوبه.
جوان پیش خدمت، با دو فنجام قهوه و دم نوش پیش ما آمد و ما نیز با میل شروع به نوشبدم کردیم.
به دوستم گفتم: تو همیشه اینجا می آی؟
گفت: نه زیاد.
گفتم هوای اینجا یه کمی سنگینه، اگه میشه زودتر نوشیدنی مونو بخوریم و بریم بیرون.
پس از چند دقیقه اونجا رو ترک کردیم.
دوستم گفت: چطور بود؟ خوشت اومد؟
گفتم: نوشیدنیش خوب بود اما از محیطش زیاد خوشم نیومد.
به ساعتم نگاه کردم، دیدم نزدیک ظهره، با دوستم خداحافظی کردمو به طرف خونه راه افتادم. وقتی وارد خونه شدم مادرم مشغول جمع کردن جا نمازش بود. سلام گفتم.
گفت: اومدی؟ من تند-تند نماز خوندم فکر کردم شاید کلید خونه همرات نباشه و پشت در بمونی آخه هوای بیرون خیلی سرده. بیا تا نهار بخوریم تا به کارهای دیگه مون برسیم.
پس از خوردن ناهار، خدا رو شکر کردم و پیش خودم گفتم، مادرم چه دستپخت خوبی داره. خدا حفظش کنه و ازش تشکر کردم.