از طرف شاه هندوستان به «گشتاسب» خبر می رسد که اگر «گشتاسب» به هند برود شاه هند او را به شاهی می پذیرد و از او اطاعت می کند و «گشتاسب» با لشکرش که 300 نفر بودند به هند می رود و وقتی «لهراسب» از این موضوع با خبر می شود بسیار ناراحت می شود و «زریر» پسر دلاور دیگرش را به دنبال «گشتاسب» می فرستد و «زریر»، «گشتاسب» را می بیند و با او صحبت می کند. «گشتاسب» می گوید من شایستة پادشاهی ایران هستم و اگر پدرم مرا شاه ایران بنامد قبول می کنم و به ایران بر می گردم «زریر» با او صحبت می کند و او را به نزد «لهراسب» می آورد. پس از چندی دوباره «گشتاسب» با لشکر خود به طرف روم فرار می کند. قیصر روم دختر زیبایی داشت به نام «کتایون» که موقع ازدواج کردنش بود قیصر دستور داد تمام سران و دلاوران را در قصر جمع کنند تا دخترش هر که را انتخاب کرد به شوهریش بدهند و «کتایون»، «گشتاسب» را پسندید که بسیار زیبا و نیرومند بود. قیصر از این موضوع عصبانی می شود که چرا از رومیان کسی را انتخاب نکردی و کشیش به قیصر می گوید این رسم نیاکان تو است و تو باید به خواسته دخترت گردن نهی و قبول کنی و قیصر می پذیرد که «کتایون» را به «گشتاسب» بدهد به شرط آنکه از قیصر چیزی نخواهد و «گشتاسب» پذیرفت و به دهی در نزدیکی روم رفت و آنجا به کار شکار می پرداخت و زندگی بسیار سختی داشت و «گشتاسب» دو دوست داشت به نام های «هیشوی» و «میرین» که بسیار دوستان خوبی بودند؛ قیصر دختر دیگری داشت که موقع شوهر دادنش بود و قیصر گفت هر کس بتواند گرگی را که در بیشه است و مردم را می خورد بکشد دخترم را به او می دهم و «میرین» به «گشتاسب» گفت این گرزو شمشیر و اسب، تو برو و آن گرگ را را از پای درآور. و «گشتاسب» رفت و گرگ را نابود کرد و قیصر گفت اژدهایی در کوه است باید آن را بکشی و «گشتاسب» اژدها را از پا درآورد و «میرین» همه دلاوری ها را به پای خود گذاشت و قیصر دخترش را به او داد؛ «گشتاسب» به شهر می رود و در مسابقه چوگان شرکت می کند قیصر از دلاوری های این جوان حیرت زده می شود و او را به حضور می پذیرد و گشتاسب خود را معرفی می کند و می گوید من شوهر «کتایون» هستم. که تو ما را از خود راندی و آن گرگ و و اژدها را من کشتم. قیصر از کرده خود پشیمان می شود و برای عذر خواهی پیش «کتایون» می رود و آنان را به قصر می آورد. پس از چندی «گشتاسب» را بارها آزمایش می کند و به قدرت و توانایی «گشتاسب» ایمان می آورد. از طرفی دیگر «الباس» شاه خزر بر علیه روم قدعلم می کند و قیصر «گشتاسب» را برای حمله به «الباس» آماده می کند و لشکر بزرگی در اختیار او می گذارد «الباس» که قدرت «گشتاسب» را دید نماینده ای برای خام کردن «گشتاسب» به طرف او می فرستد و به او وعده های زیادی می دهد و «گشتاسب» قبول نمی کند و فردا صبح لشکر «الباس» دلاور با لشکر «گشتاسب» می جنگند و عده زیادی از دو طرف کشته می شوند. «گشتاسب»، «الباس» را می بیند که با چه قدرتی سپاه روم را می کشد و به «الباس» نزدیک می شود و «الباس» را با چند ضربة شمشیر از اسب جدا می کند و او را اسیر کرده نزد قیصر می برد، سپاهیان «الباس» می گویند: قیصر با داشتن همچین دلاوری باید از کشورهای دیگر باج بگیرد. قیصر بر دستان و صورت «گشتاسب» بوسه می زند و پس از چند هفته قیصر به «گشتاسب» می گوید می خواهم فرستاده ای به ایران بفرستم و از ایرانیان باج بخواهم. کسی از اینکه «گشتاسب» پسر «لهراسب» است خبر نداشت. و قیصر مردی را به ایران فرستاد و پیغام قیصر را به شاه رساند «لهراسب» با تعجب گفت: قیصر اینقدر کوچک بود که به ایران باج می داد حال چگونه است که از ما باج می خواهد فرستاده می گوید سواری پیش قیصر آمده که بسیار شجاع و دلیر است و اکنون داماد قیصر است و او با داشتن چنین دلاوری از تمام کشورها باج خواهد گرفت.«لهراسب» از فرستاده می پرسد که او چگونه مردی است و فرستاده به «زریر» اشاره می کند و می گوید مانند این پسر است و «لهراسب» می فهمد که او «گشتاسب» است و فرستاده را با هدایای زیادی به روم می فرستد.
«لهراسب» به «زریر» می گوید تو با هدایا به حلب برو و به برادرت در روم بگو که پدر شاهی ایران را به تو خواهد داد و «زریر» با چند نفر از دلاوران ایران به روم می رود و قیصر او را می پذیرد «گشتاسب» در کنار قیصر حضور داشت «زریر» به «گشتاسب» می گوید پدرمان پیر شده و منتظر دیدار توست و تاج شاهنشاهی را ایران را برای تو فرستاده و تو از این به بعد شاه ایران هستی «گشتاسب» با «زریر» به ایران می آیند و از قیصر دعوت می کنند که به ایران بیاید و قیصر وقتی می بیند که تاج شاهی ایران بر سر «گشتاسب» است بسیار خوشحال می شود و «کتایون» را با هدایای فراوان پیش «گشتاسب» می فرستد و «گشتاسب» با سپاه ایران به طرف پارس می آیند و «لهراسب» از دیدن «گشتاسب» بسیار خوشحال می شود و اشک شوق می ریزد و او را رسماً شاه ایران می نامد و دلاوران و سرداران ایران از «گشتاسب» اطاعت می کنند.
وقتی «گشتاسب» به شاهی رسید با سپاه به طر بلخ رفت و در آنجا به عبادت خدای بزرگ پرداخت و از «کتایون» دو فرزند برومند داشت به نام های «اسفندیار» و «پشوتن» و تمام کشورهای جهان زیر فرمان «گشتاسب» بودند و همه به ایران باج می دادند مگر «ارجاسب» که شاه توران بود.
چند سال بعد مردی پیش شاه آمد و گفت من «زدهشت» هستم و پیغمبر خدا هستم و بسیار نیکو و فهمیده بود و «گشتاسب» دین او را پذیرفت و به همه ایرانیان گفت دین زدهشت را بپذیرند که دین خداپرستی است و از بت پرستی دست بردارند و به بت های چین پشت کنند «زردشت» به «گشتاسب» می گوید: در دین ما درست نیست که ایران به ین باج بدهد و گشتاسب می پذیرد و جاسوسان چین به شاه چین «ارجاسب» خبر می دهند که ایرانیان دین جدید را پذیرفته اند و از این به بعد به چین باج نخواهند داد «ارجاسب» نامه ای به شاه ایران می فرستد و از او می خواهد که بت های چین را بپرستند و به چین مثل گذشته باج دهند و اگر نه به ایران لشکر کشی خواهند کرد و همه را خواهند کشت. وقتی نامه به شاه ایران می رسد «گشتاسب» بسیار عصبانی شد و پسرش «اسفندیار» و «زریر» برادرش را خواست و به آنها گفت که «ارجاسب» پیر چه می گوی. «زریر» و «اسفندیار» شمشیر از غلاف کشیدند و گفتند ما به جنگ «ارجاسب» خواهیم رفت و شاه فرستادگان را پیش خواند و نامه ای را به «ارجاسب» نوشت که اگر دین ایرانیان را نپذیری به چین حمله خواهیم کرد و خونت را خواهیم ریخت.
وقتی نامه به دست «ارجاسب» رسید سران کشور توران را پیش خواند و و دو برادرش یه نام های «کهرم» و «اندرمان» را که هر دو دلیر و شجاع بودند 300000 لشکر فراهم می کنند و برای هر کدام از سران لشکر دستوراتی را صادر می کند و وقتی به شاه ایران خبر می رسد که لشکر ترک به سالاری «خشاش» دلاور به ایران حمله کرده اند شاه لشکر بزرگی فراهم کرده بود و از بلخ به سوی جیهون می روند تا در مقابل سپاه چین برسند. جنگ بزرگی بین دو لشکر شروع می شود و عده زیادی از دو طرف کشته می شوند. صبح فردا به «گشتاسب» خبر می دهند که لشکر عظیمی از تورانیان در کوه و دشت خیمه زده اند و«گشتاسب» نیز لشکر بزرگی به «اسفندیار» و «زریر» می دهد و می گوید در مقابل آنها خیمه بزنید و آماده جنگ باشید تا شب هر دو سپاه موظب حرکت یکدیگر بودند وقتی آفتاب طلوع کرد هر دو لشکر به هم ریخته و از هر طرف صدها کشته بجا ماند و تعداد زیادی از دلاوران ایرانی و تورانی کشته شدند و «ارجاسب» مجبور به عقب نشینی شد.
«زریر» چنان حمله ای به تورانیان کرد که تمام چینی ها و «ارجاسب» انگشت به دهان ماندند و فهمیدند که با ایرانیان نمی توانند جنگ کنند عده زیادی از رزمندگان ترک به «زریر» حمله می کنند و او را از اسب به زیر می کشند، خبر به «گشتاسب» می رسد و «گشتاسب» بی نهایت ناراحت می شود و می گوید این خبر را چگونه به «لهراسب» بدهم؟. و به لشکر خود می گوید چه کسی حاظر است انتقام «زریر» را بگیرد هر کس حاظر باشد من دخترم را به او خواهم داد اما هیچکس حاظر نشد. به «اسفندیار» خبر دادند که «زریر» کشته شده است و پدرت غصه دار است و «اسفندیار» عده ای از دلاوران را با خود جمع می کند و به طرف دشمن می آید و به دشمن حمله می کند و عده زیادی از دلاوران توران را می کشد و جنازه «زریر» را با خود پیش پدر می آورد سپس لشکر را به سه دسته تقسیم می کند و هر دسته را به یک دلاور می سپارد و قسم می خورند که هرگز از جنگ عقب نشینی نکنند و چنان حمله ای به تورانیان کردند و عده ی زیادی از آنان را کشتند و از این میان 790 نفر از دلاوران نامی بودند و تعدا 1040 نفر زخمی شدند و از تورانیان بیش از 100000 نفر کشته شدند و از این میان 1160 نفر نامداران بودند و در حدود 3200 نفر زخمی داشتند. «اسفندیار» دستور می دهد تمام غنایم را برداشته و به طرف ایران حرکت کنند و زخمی ها را با خود ببرند. خبر پیروزی ایرانیان به قیصر روم می رسد و او بسیار خوشحال می شود از اینکه «گشتاسب» «پیروز» شده است و هدایای فراوانی برای «گشتاسب» و دلاوران ایران می فرستد.
«اسفندیار» چهار فرزند برومند داشت به نام های «بهمن»، «مهرنوش»، «طوش» و «نوشاذر» یکی از نزدیکان «گشتاسب» از «اسفندیار» دل خوشی نداشت و دائماً از «اسفندیار» بدگویی می کرد تا اینکه «گشتاسب» دستور داد «اسفندیار» را به بند و زنجیر کنند و خود به طرف زابل پیش زال می رود و تا دو سال خبر به سایر نقاط رسید و سالار چین وقتی شنید «اسفندیار» را به بند کرده اند و زندانی است و «گشتاسب» نیز به سیستان رفته است کسی را بلخ فرستاد تا جویای احوال شود و فرستاده پس از دیدن بلخ دانستن واقعه به چین پیش «ارجاسب» می رود و ارجاسب با شنیدن حقایق ایران زمین دستور جمع آوری سپاه می دهد و آماده حرکت به ایران می شود وقتی به بلخ می رسند از دلاوران ایرانی کسی نبود،«لهراسب» پیر لباس رزم می پوشد و با سپاه اندکش به جنک «کهرم» می رود و عدهی زیادی از ترکان کشته می شوند «کهرم» می گوید به تنهایی به جنگ نروید او را دوره کرده با هم به او حمله کنید و مردان ترک به «لهراسب» حمله می کنند و او را م یکشند و وقتی کلاه خود را از سر بر می دارند همه حیرت زده می شوند که این پیرمرد چگونه شمشیر بدست گرفته است و بقیه کسانی که در بلخ بودند بدست لشکر چین قتل عام می شوند.«گشتاسب» زن شجاعی داشت که از بلخ فرار می کند و به سیستان می رود و «گشتاسب» را می بیند و به او می گوید که چه اتفاقی افتاده سات و «گشتاسب» سپاه پراکنده را جمع می کند و به طرف بلخ حرکت می کند جنگ بزرگی بین دو سپاه در می گیرد و از ایرانیان عده زیادی کشته و مجروح می شوند و «گشتاسب» 38 پسر دلاور داشت که همه در این جنگ کشته می شوند و «گشتاسب» مجبور به عقب نشینی می شود و در آن نزدیکی کوه بزرگی بود که راهش را «گشتاسب» می دانست و با سپاه اندک خود به بالای کوه می رود لشمر ترک کوه را از چهار طرف محاصره می کند و شاه ایران در کمال بیچارگی می ماند .
به «جاماسب» می گوید برو و«اسفندیار» را از بند آزاد کن و «جاماسب» لباس ترکی بر تن می کند و از کوه پایین می آید و به طرف دژ گنبدان می رود و سربازان ترک خیال می کنندکه «جاماسب» از سربازان خودشان است. وقتی «جاماسب» به دژ می رسد خود را به «اسفندیار» می رساند و آهنگر می آورند و او را از زنجیر آزاد می کنند و فردا زره جنگ می پوشد و با «بهمن» و «نوشاذر» و «مهرنوش» به طرف «گشتاسب» حرکت می کنند و تعداد زیادی از نگهبانان را کشته و به بالای کوه می رود؛ «گشتاسب» از دیدن «اسفندیار» اشک پشیمانی می ریزد و صبح زود «اسفندیار» همراه دیگر دلاوران از کوه پایین می آیند و تعداد بیشماری از ترکان را می کشند، «ارجاسب» ک شاهد این صحنه های بود به «گرگسار» دلاور خود می گوید اگر «اسفندیار» را بکشی کشور ایران را به تو خواهم داد و «گرگسار» که دیده عده زیادی از لشکر کشته شده اند به طرف «اسفندیار» حمله می کند و «اسفندیار» خود را بر زمین می اندازد و «گرگسار» را اسیر می کند، «ارجاسب» که اسیر شدن شجاع ترین دلاور خود را دید چاره ای نداشت جز فرار و با عده ای از سران لشکر به طرف چین فرار کرد، لشکر توران که فرار «ارجاسب» را دیدند عده ای پا به فرار گذاشتند و عده ای دیگر تسلیم شدند و پس از چند روز «گشتاسب» به «اسفندیار» می گوید خواهرانت اسیر دشمن هستند و آنها را نجات بده.
«اسفندیار» سپاهی فراهم می کند و عده زیادی از اسیران را که مطیع نشده بودند را کشت و «گرگسار» را به به حضور «اسفندیار» آوردند و به او گفت هر چه از تو می پرسم راست بگو و اگرنه ترا خواهم کشت «گرگسار» گفت آنچه را که بپرسی راست می گویم و از «گرگسار» پرسید: ما چگونه می توانیم به دژ بزرگ تورانیان بریم و «گرگسار» او را راهنمایی کرد و پس از یک هفته با پشت سر نهادن مشکلات زیاد نزدیک دژ رسیدند. به «گرگسار» گفت دیدی با چه سختی به دژ رسیدیم. «گرگسار» گفت: من دوست داشتم که تو هلاک شوی و «اسفندیار» از این حرف عصبانی شد و با خنجر او را کشت. و به «پشتو» گفت ما راهی برای حمله به دژ نداریم من خود به عنوان تاجر با چند نفر از دلاوران ایرانی وارد دژ می شویم و کالاهای مورد نیاز ساکنین دژ را با خود می بریم و هر وقت به تو نیاز داشتم به دژ حمله کن. و خودش با پوشیدن لباس ساربانان و با صد شتر کالا و دینار و جواهر به دژ رسید. خبر دادند که کاروان آمده است بزرگان دژ برای خرید آمدند؛ «اسفندیار» گفت باید اول من «ارجاسب» را ببینم و از او اجازه بگیرم بعد کالایم را می فروشم و او را پیش «ارجاسب» بردند.
«اسفندیار» مقدار زیادی زر و دینار به پای «ارجاسب» ریخت و از او تمجید کرد «ارجاسب» از او پرسید در کاروان چه داری و «اسفندیار» گفت از توران جنس می خرم و به ایران می برم، «ارجاسب» از او پرسید اسم تو چیست و «اسفندیار» گفت اسمم «خراد» است و «ارجاسب» گفت از ایران چه خبر داری؟ «اسفندیار» گفت: «اسفندیار» از دژگنبدان به بلخ رفته و از «گشتاسب» بسیار دلگیر است و می خواهد به توران حمله کند. «ارجاسب» خندید و گفت هیچکس نمی تواند به این دژ راه پیدا کند. پس از سه روز خرید و فروش «ارجاسب» جایگاه مناسبی در نزدیکی خود به آنها داد تا در امنیت کامل باشند و یک شب دو خواهر «اسفندیار» به کاروان سرا آمدند تا از احوال ایران جویا شوند «اسفندیار» به آنان گفت من برادر شما هستم و برای جنگ نیامده ام و شما هم چند روزی از من حرف نزنید آنها قبول کردند و رفتند و «اسفندیار» پیش «ارجاسب» می رود و می گوید می خواهم یک مهمانی بدهم «ارجاسب» قبول میکند و بزرگان لشکر را در میهمانی حاظر می کند و «اسفندیار» تمام بزرگان را مست می کند و هیزم فراوانی در بام کاخ میسوزانند و لشکر ایرانیان با دیدن دود و آتش آماده حمه به دژ می شوند و سپاه ایران به لشکر تورانیان حمله می کند و چندین نفر از آنان را می کشند «کهرم» به دژ بر می گردد و به پدرش می گوید ایرانیان به سپهسالاری «اسفندیار» به دژ حمله کرده اند و «ارجاسب» به او می گوید لشکر را از دژ بیرون ببر و آنان را بکش و «اسفندیار» از این فرصت استفاده می کند و دلاوران خود را از صندوق ها بیرون می آورد و از غذا سیر می کند و لباس جنگ می پوشند.دلاورانی که از صندوق های بار بیرون آمده بودند به سه دسته تقسیم شدند و هده ای به بالای دژ رفتند و عده ای هم به در دژ رفتند و هرکه را دیدند کشتند و «ارجاسب» که تا از خواب مستی بیدار شده بود شمشیر بدست گرفت و به طرف «اسفندیار» آمد و «اسفندیار» چند ساعت با او جنگید و عاقبت او را به زمین زد و سرش را از بدنش جدا کرد و پیش سپاه ترکان انداخت. خواهرانش نیز به او پیوستند و به آغل رفته و اسبان تازی را زین کردند و سوار بر اسب از دژ خارج شدند «کهرم» که دید «ارجاسب» کشته شده است گرز بدست گرفت و به جنگ «اسفندیار» آمد و «اسفندیار» او را از اسب به زیر انداخت و دو دستش را بست و سواران ایرانی تمام سران ترک را کشتند و عده ای نیز از چینی ها تسلیم شدند و «اسفندیار» دستور داد همه کسانی که در جنگ شرکت داشته اند کشته شوند و در دژ دو دار آویخت و «کرم» و «اندریمان» را به دار کشید و نامه ای به گشتاسب نوشت و واقعه را برایش تعریف کرد. «گشتاسب» در جواب نامه از او تقدیر کرد و گفت که فقط یزدان پاک راهنمای تو بوده و اکنون نیز خدا را همیشه در نظر داشته باش و از خونریزی بی مورد پرهیز کن و پس از اینکه نامه بدستت رسید به ایران برگرد. اسفندیار درب گنج های «ارجاسب» را باز کرد و به لشکرش زر و دینار بسیار داد و از راهی که آمده بودند برگشت و این زمان تیرماه بود که تمام کوهستان هوای بهاری داشت و تمام شهرهای ایران را آذین بستند و مردم خوشحالی می کردند «گشتاسب» از دیدن اسفندیار و فرزندانش بسیار شادمان شد و پس از جند روز «اسفندیار» پیش «کتایون» مادرش می رود و از رفتار «گشتاسب» با او گلایه می کند و می گوید: «گشتاسب» به من وعده شاهی می دهد ولی هیچ وقت عمل نمی کند و مرا لایق پادشاهی نمی داند «کتایون» او را نصیحت می کند و پیغام «اسفندیار» را به شاه می رساند.
«گشتاسب»، «اسفندیار» را به حضور خواست و حرف های او را شنید و به «اسفندیار» گفت تو خیلی کارها برایم کردی ولی یک کار باقی مانده که اگر آن کار را به انجام برسانی تاج و تخت شاهی را به تو می دهم و تو باید به زابل بروی و «رستم» را دست بسته پیش من بیاوری. «اسفندیار» به «گشتاسب» می گوید: پدر «رستم» باعث افتخار تمام شاهان ایران و مردم بوده و او همیشه مورد احترام مردم است ولی شاه می گوید تو باید حتماً او را دست بسته پیش من بیاوری و شر شاه شدن تو فقط همین است. «کتایون» به اسفندیار می گوید از این کار بگذر که «رستم» دلاور بزرگیست و او بارها کارهای شایسته انجام داده و کسی نمی تواند با او نبرد کند. «اسفندیار» فردا صبح به طرف هیرمند حرکت می کند و به «بهمن» می گوید برو و به رستم بگو اگر من تو را دست بسته پیش شاه ببرم برایت از شاه بخشش می خواهم و تو می توانی براحتی بقیه عمرت را بگذرانی. «بهمن» از هیرمند می گذرد و توسط یک راهنما پیش «رستم» می رود . وقتی «رستم» او را می شناسد، او را در کنار خود می نشاند و به او بسیار محبت می کند. «بهمن» گفته های پدر را به «رستم» می گوید و «رستم» از شنیدن پیام «اسفندیار» بسیار ناراحت می شود و می گوید به «اسفندیار» بگو با سپاهش پیش ما بیاید و دو ماه میهمان ما خواهد بود بعد از دو ماه من همراه شما به پیش «گشتاسب» شاه می رویم و آنچه شاه دستور دهد اجرا خواهم کرد. «بهمن» پیش «اسفندیار» آمد و پیام «رستم» را به او داد «اسفندیر» از هیرمند می گذرد و «رستم» به استقبال او می آید و از او خواهش می کند که به سرای او بیاید اما «اسفندیار» می گوید چنین دستوری از شاه ندارم و باید تو را دست بسته پیش شاه ببرم و قول می دهم که آزاری به تو نرسد و وقتی تاج بر سر نهم تو را از هر چیزی بی نیاز می کنم و به یزدان پاک سوگند می خورد. ولی «رستم» نمی پذیرد و می گوید اینکار برای یک پهلوان خفت است. که دست بسته نزد شاه بیاید و من هیچوقت این حرف تو را نمی پذیرم و اگر می خواهی به زور مرا به بند کشی من آماده نبردم و از هیرمند به سوی «زال» می رود و خواسته ی«اسفندیار» را به «زال» می گوید و فردا سوا ربر «رخش» می شود و به طرف هیرمند میآید و با دیدن «اسفندیار» به او می گوید چرا به سرای من نمی آیی و «اسفندیار» می گوید خانه تو جای من نیست و تو از خانواده پستی هستی و من شاهزاده هستم از نیاکان شجاع خود و از مادر خود که دختر پادشاه هند «مهراب» بود می گوید و برای یکدیگر رجزی می خوانند و «اسفندیار» نیز از دلاوری های خود می گوید و از اینکه پدر در پدر شاه بوده اند و مادرش «کتایون» دختر قیصر است و «رستم» و پدران آنان همه خدمتگزاران پادشاهان ایران بودند و «اسفندیار» می گوید من دین بهی(زردشت) را تا چین برده ام و «رستم» می گوید من «کاووس» را از بند مازندران رها کردم و در هاماوران نیز «کاووس» را از زندان آزاد کردم و همراه «گیو» و «گودرز» و «طوس» که در بند بودند همه را آزاد نمودم وقتی سخن به اینجا رسید «اسفندیار» گفت امروز برو و خوش باش که فردا جای خوشی نیست و در نبردی که با من خواهی کرد دست بسته تو را به پیش «گشتاسب» خواهم برد و «رستم» به زابل آمدو غصه دار که چه کند اگر دست بسته پیش شاه برود که آبرویی برایش باقی نمی ماند و اگر «اسفندیار» را بکشد مردم به او می گویند که احترام شاهی را نگه نداشته است و اگر من بدست او کشته شود دیگر از زابل رنگ و بویی باقی نمی ماند. فردا صبح لشکر را به برادرش «زواره» سپرد و خود به طرف هیرمند رفت و «اسفندیار» نیز سپاه را به برادرش «پشوتن» داد و گفت : باید به نبرد «رستم» بروم و لباس رزم پوشید و «رستم» و «اسفندیار» با هم جنگیدند و ساعتها طول کشید «زواره» لشکر را پیش آورد و شروع به دشنام دادن به سپاه «اسفندیار» نمود و و «نوشاذر» جوابش را داد. دولشکر به هم آمیختند و تعداد زیادی از دو طرف کشته شدند و «نوشاذر» هم بدست «زواره» کشته شد؛ «مهرنوش» پسر دیگر «اسفندیار» با «فرامرز»، درگیر شد و کشته شد و «بهمن» کشته شدن برادرانش را دید و سوار بر اسب شد و نزد «اسفندیار» در میدان نبرد آمد و گفت لشکر سگزی به آنها حمله کرده و دو پسر دلاورش را کشتند و «اسفندیار» به «رستم» گفت مگر نگفتی لشکر نمی آورم آیا اینست مرام مردانگی تو و «رستم» از شنیدن کشته شدن پسران «اسفندیار» بسیار ناراحت شد و گفت من اکنون برادر خطاکار خود را دست بسته پیش تو خواهم آورد و «اسفندیار» با قدرت تمام به «رستم» حمله کرد و با گزر و شمشیر و تیر و کمان به یکدیگر حمله کردند و «رستم» زخم های بسیار برداشت و «رخش» که بسیار زخمی و خسته شده بود «رستم» را گذاشت و به سوی خانه فرار کرد «زواره» که رخش را بدون سوار دید به سوی میدان نبرد آمد و به «رستم» گفت سوار اسب من شو و «رستم» او را از خود دور کرد. «اسفندیار» به او گفت امشب هم به تو فرصت می دهم که با من بیایی و اسفندیار به طرف سپاه خودش آمد و دید که همه گریان و عزادار «نوشاذر» و «مهرنوش» هستند و دستور داد دو دلاور را در تابوت زرین گذاشتند و خود به استراحت پرداخت و رستم نیز به طرف سپاه خود آمد و «زال» و «زواره» زخم های «رستم» را مرحم گذاشتند و «زال» و «رودابه» گریان می گفتند که چرا این کار را کردی و «رستم» گفت: چه کنم هر چه من از او پوزش می خواهم او بیشتر بر حرف هایش پافشاری می کند و سپاس خدا را که شب شد و چشم «اسفندیار» جایی را نمی دید و من اکنون نمی دانم چه باید بکنم و «زال» گفت فکری در سر دارم و آن اینست که از سیمرغ کمک بگیرم و «رستم» پذیرفت «زال» آتش در بام افروخت و سیمرغ با دیدن آتش به سوی «زال» آمد و «زال» تمام واقعه را برایش تعریف کرد. و سیمرغ به زال گفت رستم باید نزدیک دریا چند شاخه گز را بریده و در آتش راست کند و فردا باز هم از اسفندیار با لابه و التماس بخواهد که از این کار منصرف شود اگر قبول نکرد با تیرهایی که از گز درست کرده است به طرف چشمان اسفندیار نشانه رود و سیمرغ پرواز کرد و رفت. «زال» مرحمی را که سیمرغ به او داده بود به زخم های «رخش» و «رستم» مالید و پس از چند دقیقه زخم ها بهبود یافت و صبح شد و «رستم» لباس رزم پوشید، سوار بر «رخش» به میدان نبرد رفت، «اسفندیار» از اینکه «رستم» بر رخش به میدان آمده بسیار تعجب می کند و به «پشوتن» می گوید شاید با جادوگران همنشین است وگرنه با آن همه زخم که برداشته بود باید تاکنون مرده باشد و «رستم» باز شروع به لابه و التماس می کند و می گوید بیا در سرای من استراحت کن و مهمان من باش و بعد از چند روز با هم به پیش شاه می رویم و هر چه شاه دستور بدهد همان می کنم ولی «اسفندیار» می گوید هیچ راهی نمانده و فقط باید دست بسته تو را پیش شاه ببرم و «رستم» دوباره شروع می کند که ای دلاور من اسم و رسمی دارم مرا خوار مکن و آبروی مرا نبر؛ من و «زال» بسیار خدمت به شاهان ایران کردیم ولی «اسفندیار» می گوید یا باید دست بسته تو را پیش شاه ببرم و یا باید با هم نبرد کنیم. رستم که می بیند لابه و التماس فایده ای ندارد تیر را به کمان می کند و سر بسوی آسمان می کند و می گوید: ای خدا من هرچه سعی کردم «اسفندیار» نپذیرفت و اسفندیار باز هم به «رستم» توهین می کند و او را سگزی صدا می کند. و«اسفندیار» می گوید: دیگر جای حقه و فریب نیست باید نبرد کنی و حالا من باتیر بتو خواهم زد که ضرب شصت مرا ببینی و یک تیر برف رستم پرتاب می کند و تیر به پای «رستم» می خورد و «رستم» هم چشم «اسفندیار» را نشانه می گیرد و به طرف «اسفندیار» می فرستد و تیر به چشم «اسفندیار »می خورد و از اسب به زمین می افتد و تیر را از چشم خود بیرون می آورد.«بهمن» به «پشوتن» می گوید: «اسفندیار» بر زمین افتاد و هر دو به طرف «اسفندیار» می آیند و «رستم» از دیدن کشته شدن «اسفندیار» بسیار افسرده می شود و گریه می کند و می گوید: که ای شاهزاده من قصد کشتن تو را نداشتم و و حالا که تو کشته شدی روز گار من هم تباه خواهد شد و «اسفندیار» می گوید من هم چاره ای نداشتم و باید از فرمان شاه اطاعت می کردم و حالا که کشته می شوم مرا به خاک بسپارید که هم گذشتگان ما نیز عاقبت در خاک شدند و به رستم گفت بعد از مرگ من تو از «بهمن» نگهداری کن و او را آموزش بده و به «پشوتن» گفت سپاه را بردار و به ایران برو و به شاه بگو مرا برای کشته شدن به زابل فرستادی که با خیال راحت پادشاهی کنی. حالا همه ایران مال تو و با خیال راحت حکومت کن.
جسد «اسفندیار» را در تابوت گذاشتند و و سپاه ایران به سپهداری «پشوتن» به طرف بلخ حرکت کرد و «بهمن» در زابل ماند وقتی به بلخ خبر رسید که «اسفندیار» کشته شده و هماکنون نزدیک دروازه بلخ است خواهران «اسفندیار» و مادرش «کتایون» بر سر زنان از بلخ بیرون آمدند و جنازه «اسفندیار» را با خود به داخل شهر بردند هر کسی به شاه پرخاش می کرد و «کتایون» به شاه گفت تو به داشتن چنین فرزندی باید افتخار می کردی ولی با حیله او را به کشتن دادی و تو از این بعد روزگار خوشی نخواهی داشت و دختران شاه با گریه به شاه پرخاش می کردند و شاه که روزش را چنین می دید بسیار نگران بود که چه باید بکند و بزرگان و سرداران نیز از پیش شاه بیرون آمدند.
«بهمن» در زابل هنرهای شاهی آموخت و یک جوان برومند شد. «رستم» نامه ای به شاه نوشت که من بارها به «اسفندیار» گفتم با هم نجنگیم ولی او نپذبرفت و گواه من «پشوتن» است وقتی نامه به «گشتاسب» رسید، «پشوتن» به گفته های «رستم» گواهی داد و «گشتاسب» نامه ای به «رستم» نوشت و از او خواست که «بهمن» را به بلخ بفرستد و «رستم» هم همین کار را کرد. وقتی «بهمن» پیش شاه رفت شاه از او استقبال خوبی کرد و او را آزمود و دید که واقعاً شایسته پادشاهی است.
«زل» همسری داشت که فرزند پسری از او بدنیا آمده بود به نام «شغاد»، دختر پادشاه کابل را به زنی گرفته بود و «رستم» هر ساله از کابل باج می خواست و وقتی زمان گرفتن باج می شود «شغاد» اعتراض می کند و می گوید: از کابل نباید باج بخواهید ولی رستم نمی پذیرد. شاه کابل و «شغاد» نقشه ای می کشند که رستم به کابل بیاید و چاه هایی در سر راه او می کنند و در آن شمشیر و نیزه می گذارند تا «رستم» با «رخش» در چاه ها سرنگون و کشته شود. «شغاد» پیش «رستم» می آید و به دروغ می گوید که شاه کابل مرا خوار کرده و از درگاه خود بیرون نموده است. «رستم» می گوید من به کابل نمی آیم و «زواره» را با سپاه به کابل می فرستم و «شغاد» اصرار می کند و «رستم» به سپاه به طرف کابل حرکت می کند و در چاه های سرپوشیده می افتد؛ پهلوی «رخش» دریده می شود و شمشیرها به تن رستم می روند و «شغاد» با خوشحالی بالای سر رستم می آید و می گوید: دیگر شاهان جهان از تو بیم نخواهند داشت و به تو باج نخواهند داد. «رستم» که می فهمد این نقشه «شغاد» بوده تا اینکه او را بکشد، به او می گوید انتقام مرا پسرم «فرامرز» خواهد گرفت و تیری در کمان می کند و «شغاد» به طرف درخت چناری فرار می کند و «رستم» تیر را رها م کند و درخت را بهم می دوزد و «فرامرز» جسد «رستم» و «زواره» را به زابل می برد و لشکری فراهم می کند و به طرف کابل می رود و تمام مردم را می کشد و پادشاه هند را دست بسته به لب چاه می برد و در چاه سرنگون می کند و تمام اقوام شاه کابل را در آتش می اندازد و «شغاد» را با درخت می سوزاند و یکسال سوگواری بودند و «رودابه» و «زال» از خورد و خوراک و خواب افتاده بودند.