دبستان

فهم ساده

فهم ساده

وقتی «کیکاووس» بر تحت سلطنت نشست همیشه مشغول خوشگذرانی بود و زیاد به فکر مردم و کشور نبود در همین ایام یک مرد مازندرانی پیش «کیکاووس» می آید و با آهنگ خوش از مازندران و سرداران او را از رفتن به مازندان برحذر می دارند و او قبول نمی کند و می گوید باید به مازندران بروم و لشکر را آماده حرکت می کنند، و وقتی به شاه مازندران خبر می رسد که لشکرا ایرانیان به مازندران رسیدند او به یکی از سرداران خود به نام «ارژنگ» دستور می دهد که جلوی حمله ایرانیان و غارتگری های آنان را بگیرد ، «ارژنگ» سالار سپاه مازندران و مرد دیگری که سفید موی بود(دیو سپید) فرمانده سپاه مازندران بود جلوی لشکر ایران را می گیرند و همه آنان را کشته و اسیر می کنند و «کیکاووس» نیز زندانی می شود، «کیکاووس» مردی را به طرف زابل می فرستد و به او می گوید که به «زال» و «رستم» خبر اسیر شدنش را بدهد تا به کمک او بیایند و وقتی «زال» و «رستم» خبر را می شنوند لباس رزم می پوشند و به طرف مازندران حرکت می کنند پس از دو روز «رستم» و یارانش به فرمانده سپاه مازندران می رسند و او را هلاک می کنند سپس سالار سپاه مازندران «ارژنگ» را نیز کشته و سپاه مازندران بطرف دریا فرار می کنند و «رستم»، «کاووس شاه» را از بند رها می کند و دو هفته در آنجا به خوشی می گذرانند و «کاووس» نامه ای به شاه مازندران نوشته و از او می خواهد که با ایران باید باج بدهدو شاه مازندان نمی پذیرد و رستم و دلاوران ایرانی «طوس» و «نوذر» و «گودرز» و«کشواد» را همراه خود کرده و به جنگ دلاوران مازندران رفته و «رستم» مردی همراه داشت به نام «اولاد» که راه ها و محل سرداران مازندرانی را می دانست و او رستم را راهنمایی میکرد و در جنگی که ایرانیان با مازندران کردند تمام دلاوران مازندرانی را کشته و شاه مازندران نیز بدست رستم کشته شد و «کاووس»، «اولاد» همان مرد راهنما را به شاهی مازندران گماشت و خود و لشکرش بطرف پارس حرکت کردند. پس از چند سپاه عظیمی به سپه سالاری، رستم فراهم کرده به چین و ختن حمله برده بَربَرستان را بتصرف خود درآورده و از آن سالیان باج خواست؛ بعد از آن لشکر بی کرانی فراهم نمود و به طرف سوریه حمله برد و آنان را مطیع خود نمود؛ سپس با لشکری سراپا مسلح و دارای زورق ها و قایق های فراوان به «هاماوران»[یمن] حمله برد، و آنان را مطیع و باج ده خود نمود. هامآوران، نام منطقه و قبیله ای بود در یمن که مردان شجاع و دلاوری داشت که در حمله «کاووس» به آنجا همه مطیع ایران شدند؛ در این میان شاه هاماوران دختر زیبایی به نام «سودابه» داشت که «کاووس» این دختر را به زنی خود درآورد اما شاه هاماوران از این وصلت بسیار ناراحت بود و می خواست از «کاووس» انتقام بگیرد، برای اینکار «کاووس» را به یمن دعوت کرد و به «سودابه» گفت دعوت پدرش را نپذیرد که او نقشه ای برایش دارد اما «کاووس» با «سودابه» به هاماوران رفت و پس از مدتی شاه هاماوران با لشکرش به «کاووس» حمله کرد و او را در جزیره ای همراه «سودابه» ، زندانی کرد. این خبر در تمام جهان پخش شد، «افراسیاب» از این فرصت استفاده کرد و قسمتی از ایران را به تصرف خود درآورد و به «رستم» در زابلستان خبر دادند و از او خواستند که «کاووس» و ایران نجات دهد و رستم که از این واقعه بسیار افسرده بود و قبول کرد و لشکری از کابل و زابل فراهم نمود و با کشتی و قایق به طرف دشت هاماوران رفت و عدة زیادی از لشکر آنان را کشت و این خبر به شاه هاماوران رسید و او از مصر و بربرها کمک خواست و از سه کشور آماده شدند و به «رستم» و سپاهیانش حمله کردند و «رستم» و دلاوران ایرانی به سپهسالاری «رستم»، تمام لشکر سه کشور را شکست دادند و شاه هاماوران شکست را پذیرفت و «کاووس» و «سودابه»، را آزاد کرد و آنان با لشکری از مصری ها و بربرها که تابع «کاووس» شده بودند، به ایران برگشتند و در شیراز به تخت نشست و سپس به هر کشوری سفیری فرستاد و مردم ایران بشادی و خوشی زندگی می کردند.

یک روز «کاووس» هوس پرواز به آسمان کرد و دستور داد چند عقاب قوی و بزرگ را پرورش دادند و تخت سبکی فراهم شد، عقاب ها را به چهار طرف تخت بستند و با فاصله چهار ران بره را به چوب بستند و خود «کاووس» نیز در تخت نشست و عقاب ها به هوای گوشت تخت و «کاووس» را به آسمان بردند و پس از چند دقیقه پرواز عقاب ها خسته شدند و از آسمان سقوط کردند و «کاووس» مجروح شد و سرداران و پهلوانان ایرانی از این واقعه ناراحت شدند.

 

«افراسیاب» که از ایران دل خوش نبود به ایران حمله کرد و «رستم» و سایر دلاوران با او جنگیدند و عدة زیادی از لشکر او را کشتند. پس از چندی رستم برای شکار به طرف مرز توران مر رود و پس از شکار بخواب می رود در این هنگام چند نفر از تورانیان اسب او را به بندی می کشند و با خود می برند و وقتی رستم از خواب بیدار می شود «رخش» را نمی بیند و به طف شهر سمنگان می رود، شاه سمنگان از او پذیرایی کرده و عده ای را برای یافتن «رخش» به اطراف می فرستد، شاه سمنگان دختر زیبایی به نام «تهمینه» داشت که رستم با دیدن او عاشق «تهمینه» می شود و او را از پدرش خواستگاری می کند و شاه با خوشحالی «تهمینه» را به رستم می دهد که یک هفته مهمان شاه سمنگان بود و «رخش» را هم پیدا کرده بود، پس از آن با «تهمینه» خداحافظی می کند و مهره ای را که بر بازو داشت به «تهمینه» می دهد و می گوید اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسویش ببند و اگر پسر بود به بازویش ببند. و پس از نه ماه «تهمینه» پسری بدنیا می آورد، اسم این پسر را «سهراب» می گذارند. «سهراب» جثه بسیار بزرگی داشت و در 10 سالگی مردی جنگی و شجاع می شود.

روزی از مادرش می پرسد پدر من کیست. «تهمینه» به او می گوید تو فرزند «رستم» هستی و اگر «افراسیاب» بفهمد، تو را خواهد کشت و از شجاعت و دلاوری های «رستم» برای «سهراب» می گوید.«سهراب» می گوید: من باید لشکری از ترکان فراهم کنم و به جنگ «کاووس» رفته، او را کشته و «رستم» پدرم را به شاهی ایران برسانم که سزاوار شاهی ایران «رستم» است و لشکری فراهم می کند و خبر به «افراسیاب» می رسد که «سهراب» قصد دارد به ایران حمله کند، «افراسیاب» گه فهمیده بود «سهراب» پسر «رستم» است. گفت: این مسئله را نباید «سهراب» بداند چون او جوان است و «رستم» پیر است، «سهراب»، «رستم» را خواهد کشت و سپس 12000 نفر نیرو برای «سهراب» فرستاد و او را تشویق به جنگ با ایرانیان کرد.«سهراب» به دژ ایرانیان حمله کرده و دژبان دژ سفید را اسیر می کند و دختر دژبان به نام «گردآفرین» لباس رزم می پوشد و موهایش را زیر کلاه پنهان می کندو به جنگ «سهراب» می آید. و چند ضربه به «سهراب» می زند و «سهراب» او را با کمند می گیرد و کلاه از سر «گردآفرین» می افتد و «سهراب» می فهمد که او دختر است و با شگفتی می گوید : اگر دختران ایرانی اینقدر شجاع هستند پس مردان ایرانی چه دلاورانی هستند؟! و «سهراب» از کشتن «گردآفرین» منصرف می شود.

به «کاووس» خبر می دهند تورانیان به ایران حمله کرده اند و «کاووس» از «رستم» می خواهد جلوی تورانیان را بگیرد. تا آنروز کسی نمی دانست که «سهراب» پسر «رستم» است. دو لشکر به هم نزدیک شدند و سرداران تورانی به «سهراب» گفتند که لشکر ایرانیان بی کران هستند و دلاوران بسیاری دارند ام «سهراب» گفت زیادی لشکر کاری نمی کند و دلاوری می خواهم که بتواند با من مبارزه کند. به «رستم» گفتند دلاوری همراه سپاه تورانیان است که بسیار شجاع و نیرومند است بنام «سهراب» و «رستم» نمی دانست که «سهراب» پسر خود اوست و آماده جنگ با «سهراب» شد، «سهراب» هم پدرش را نمی شناخت.

وقتی «سهراب» لشکر ایرانیان را دید از «هجیر» دژبان اسیر پرسید و نام همه دلاوران ایرانیان را دانست و از «رستم» پرسید «هجیر» گفت او در زابلستان مشغول خوشگذرانی است و «سهراب» به میدان جنگ آمد و همآورد خواست از ایرانیان کسی توان نبرد با «سهراب» را نداشت، «کاووس» از «رستم» خواست به جنگ «سهراب» برود و لباس رزم پوشید و به جنگ «سهراب» رفت و «سهراب» به او گفت تو باید «رستم» باشی و «رستم» با غرور گفت: «رستم» پهلوان است و من زور بازوی او را ندارم و من رستم نیستم و «سهراب» باور کرد؛ و جنگ آغاز شد

روز اول با هم بسیار جنگیدند و از توران و ایرانیان عده ای کشته شدند، شب که شد «رستم» پیش «کاووس» رفت و از نیرو و قدرت «سهراب» گفت و به شاه گفت: فردا چاره ای نیست جز کُشتی گرفتن و «رستم» به برادرش «زواره» گفت اگر من کشته شدم تو به زابل پیش مادرمان برو و او را دلداری بده.

وقتی صبح شد «سهراب»، «رستم» در میدان نبرد حاضر شدند و «سهراب» به رستم گفت با هم دوستی کنیم ولی «رستم» قبول نکرد و با هم کُشتی گرفتند و «سهراب»، «رستم» را به زمین زد و می خواست سرش را ببرد و «رستم» گفت این رسم نیست و باید دوباره کشتی بگیریم و از این طریق از دست «سهراب» نجات پیدا کرد «هومان» سردار تورانیان که می دانست «رستم» پدر «سهراب» است به «سهراب» گفت باید سرش را می بُریدی و اشتباه کردی و «سهراب» بار دیگر به میدان آمد و با «رستم» کُشتی گرفت؛ و اینبار «رستم»، «سهراب» را به زمین زد و پهلوی «سهراب» را درید و «سهراب» به «رستم» گفت: خبر کشته شدن من به دست تو دیر یا زود به پدرم «رستم» می رسد و او انتقام مرا از تو خواهد گرفت. «رستم» به او گفت: چه نشانه ای از مادر داری و او مهره ای که به بازو داشت به «رستم» نشان داد و «رستم» دانست که فرزند خود را کشته است و می خواست با دشنه سر از بدن خود جدا کند که سرداران ایرانی نگذاشتند این کار را بکند. «رستم» به «گودرز» گفت برو پیش «کاووس» و بگو در صندوق خود نوش دارو را برای معالجه «سهراب» بفرستد و «گودرز» پیش «کاووس» رفت، «کاووس» که از کشته شدن «سهراب» خوشحال بود از دادن نوش دارو جلوگیری کرد و «رستم» دستور داد تا بدن «سهراب» را پرنیان بپوشانند و در تابوت بگذارند و لشکر و تابوت را به طرف زابل برد؛ وقتی به نزدیک زابل رسید «زال» و سران سپاه به استقبال آمدند و با دیدن تابوت «سهراب» همه گریان شدند و «سهراب» را به دخمه بردند و «رستم» روزها عزادار بود و غصه کشتن پسر خود بدست خودش را داشت.

«افراسیاب»، 90 بار از مرز توران گذشت و به ایران حمله کرد و تعداد زیادی از ایرانین را کشت و سه بار نیز بر تخت شاهی نشست و خود را نبیره فریدون می دانست و می گفت شاهی ایران حق من استو همیشه توسط ایرانیان و «زال» و «رستم» از ایران با لشکرش فرار کرد و در راه رفتن به توران تمام شهرها و روستاهای ایران را غارت و ویران می کرد.

«کیکاووس»، دختر زیبایی از مرز توران به زنی گرفت و از این زن پسر زیباروئی بدنیا آمد به نام «سیاوش»، که پس از چند سال او را به رستم سپرد تا پرورش دهد هشت سال پیش رستم بود و انواع کارهای شاهی و رزم را به او آموخت و «سیاوش» بطرف شیراز نزد «کاووس»رفت ، و «کاووس» از دیدن «سیاوش» بسیار شاد شد و او را در سواری و رزم آموخته دید، و گفت این پسر شایسته شاهی است از طرف دیگر «سودابه» سه دختر از «کاووس» داشت و با دیدن «سیاوش» شیفته او شد و از شاه خواست که یکی از دخترانش را به «سیاوش» بدهد و «سیاوش» از این موضوع رضایت نداشت «سودابه» میل خیانت به «کاووس» و وصل «سیاوش» داشت و به «سیاوش» اخطار کرده بود اگر این وصلت پنهانی را نپذیرد دولت و شوکت را بر او تباه خواهد ساخت «سیاوش» خیانت به پدر را نپذیرفت اما نیرنگ های «سودابه» عاقبت موجب بدگمانی «کاووس» به «سیاوش» گردید.

در همین احوال «افراسیاب» با لشکری فراوان به ایران حمله می کند و «سیاوش» که جوان شجاع و دلاوری بود در مقابل لشکر افراسیاب ایستاد و آنها را شکست داد سپس با لشکری به سوی طالقان رفته و سپاه عظیمی از ایران و گیلان فراهم کرده و در بلخ به جنگ افراسیاب می رود جنگ یک روز طول می کشد و لشکر «افراسیاب» عقب نشینی کرده و به طرف جیهون

می رود، «سیاوش» نامه ای به شاه می نویسد و شرح پیروزی خود را به شاه می گوید و شاه که افراسیاب را می شناخت به «سیاوش» گفت سپاه را پراکنده نکن که «افراسیاب»

دوباره به ایران حمله خواهد کرد.

«افراسیاب» خواب وحشتناکی می بیند و از موبدان تعبیر خواب را می خواهد و به او می گویند که هدایای زیادی برای «سیاوش» بفرست و با او آشتی کن و گرنه به وضع بدی شکست خواهی خورد و کشته می شوی و «افراسیاب» هدایای فراوانی برای «رستم» و «سیاوش» فرستاد که باعث تعجب «سیاوش» و «رستم» شد؛ «گرسیوز» برادر «افراسیاب» نزد «سیاوش» آمد و با چرب زبانی از او دعوت کرد به توران برود و چند روز در آنجا استراحت کند و دو کشور با هم صلح کنند و این خبر به «کیکاووس »رسید، شاه به «رستم» می گوید «سیاوش» جوان است و تو با تجربه چرا قبول کردی مگر «سیاوش» نمی داند که «افراسیاب» دشمن ماست و به دشمن نمی شود اعتماد کرد از طرف دیگر «افراسیاب» وعده پادشاهی کشور توران و ایران را به «سیاوش» می دهد و می گوید من از پدر برای تو بهتر خواهم بود «سیاوش» می پذیرد و نزد «افراسیاب» می رود و یکسال در توران می ماند پس از یکسال احساس دلتنگی می کند برای «کیکاووس» و دلاوران ایرانی مانند «زنگنه» و «رستم» و «بهرام»، و خواستار رفتن به ایران می شود «پیران» سردار ترک به «سیاوش» می گوید: «افراسیاب» دختر زیبایی دارد و من او را برای تو خواستگاری می کنم اسم این دختر «فرنگیس» است و «افراسیاب» در بلخ «فرنگیس» را به عقد «سیاوش» درآورد و پس از یک سال «سیاوش» و «فرنگیس» به طرف ختن که فرمانروایش «پیران» بود رفتند پس از مدتی از «فرنگیس» پسری بدنیا آمد که شباهت زیادی به «سیاوش» داشت و اسمش را «فرخ» نهادند.

پس از چندی «افراسیاب» از «سیاوش» کینه بدل گرفت و او را بیگناه کشت، «فرنگیس» از سیاوش فرزندی در شکم داشت که «سیاوش» به «فرنگیس» گفته بود نام این فرزند را «کیخسرو» بگذار و «افراسیاب» می خواست «فرنگیس» را بکشد، «پیران» از شاه خواهش کرد که «فرنگیس» را نکشد تا فرزندش بدنیا بیاید و «فرنگیس» را با خود به ختن می برد و «فرنگیس» در ختن «کیخسرو» را بدنیا می آورد.

«کیخسرو» جوان برومندی می شود و «افراسیاب» خواستار دیدن «کیخسرو» می شود «پیران» به «کیخسرو» می گوید: در ملاقات با «افراسیاب» خود را به کم هوشی و نادانی بزن و اگر نه «افراسیاب» تو را خواهد کشت. و «کیخسرو» اینکار را می کند و «افراسیاب» با خیال آسوده از کشتن او منصرف می شود.

از طرفی خبر کشته شدن «سیاوش» به «کیکاووس» می رسد و از اینکه سر «سیاوش» را مانند مرغ بریدند تمام ایرانیان سوگوار شدند و «رستم» از زابل به شیراز می آید و به «کاووس» می گوید که «سیاوش» از دست حیله های «سودابه» به توران رفت و عاقبت او چنین شد و با عصبانیت به طرف «سودابه» می رود و او را با خنجر می کشدو «کاووس» هیچ عکس العملی نشان نمی دهد. «رستم» می گوید: من انتقام خون «سیاوش» را خواهم گرفت .

لشکر ایرانیان به سپهسالاری «فرامرز» و لشکر تورانیان به سپهداری «سرخه» پسر «اسفندیار» با هم روبرو شدند و «فرامرز» با دلاوری پس از کشته شدن هزاران نفر از دو لشکر «سرخه» را دست بسته پیش «رستم» آورد و «رستم» دستور داد سرش را از بدنش جدا کردند. خبر کشته شدن «سرخه» به «افراسیاب» رسید و «افراسیاب» از دلاوران ترک لشکری فراهم نمود و به ایران حمله می کند و عده زیادی از دو طرف کشته می شوند و لشکر «افراسیاب» عقب نشینی کرده و رستم بدنبالشان می رود و پس از سه فرسنگ «رستم» به لشکرگاه بر می گردد. پس از چند روز دلاوران ایرانی به سرزمین «افراسیاب» حمله می کنند و مردمان زیادی را بیگناه می کشند و کشور را غارت می کنند و غنایم زیادی برای «کاووس» می آورند و «رستم» به زابل می رود، هفت سال خشک سالی می شود و مردم ایران در زحمت و بدبختی روزگار می گذرانند.پس از خشکسالی «گودرز» به پسرش «گیو» می گوید: باید به مرز ایران و چین بروی و «کیخسرو» پسر «سیاوش» را پیدا کرده با خود به ایران بیاوری و «گیو» به طرف توران حرکت می کند و گودرز نگران این بود که آیا باز هم «گیو» را خواهد دید یا نه «گیو» به توران می رود و سراغ «کیخسرو» را می گیرد کسی از «کیخسرو» خبری نداشت تا در جایی که چشمه ای بود «گیو» «کیخسرو» را می بیند و از او نشانی می گیرد و با «کیخسرو» پیش «فرنگیس» می روند و هر سه به طرف ایران حرکت می کنند «پیران» با خبر می شود و لشکری را به دنبال «گیو» و «کیخسرو» می فرستد و به آنها می گوید هر طوریکه شده باید «گیو» و «کیخسرو» را به توران برگردانید ولی «کیخسرو» و «گیو» و «فرنگیس» به لب رودخانه جیهون رسیدند و از ملاحان کشتی خواستند تا از رود بگذرند، اما ملاحان به آنها کشتی ندادند و آن سه نفر با اسب به جیهون زدند و از رود جیهون گذشتند؛ که از این حرکت ملاحان شگفت زده شده و پشیمان که چرا کشتی در اختیارشان نگذاشتند. «کیخسرو» با یاران خود به طرف اصفهان نزد «گودرز» می روند و پس از چند هفته خوشگذرانی به شیراز نزد «کیکاووس» می روند.«کیکاووس» و با دیدن «کیخسرو» از شادی به گریه می افتد و از رنج راه توران از او می پرسد و «کیخسرو» از دلاوری های «گیو» و سایر مسائل توران برای شاه حرف می زند، شاه پس از چندی «کیخسرو» را بجای خود بر تخت سلطنت می نشاند و تمام دلاوران و پهلوانان ایران بفرمان «کیخسرو» می شوند و از او اطاعت می کنند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

footer