«زال» به «رستم» گفت : «فریدون» پسر دلاوری دارد به نام «قباد»، که در البرز کوه است، برو و به او بگو که سران ایران تو را به شاهی انتخاب کرده اند و «رستم» به رودبار رفت و «قباد» را دید و به او مژدة شاهی داد و او را بعد از دو هفته با خود به دربار آورد و به تخت شاهی نشاند.
«زال» به «رستم» گفت:«افراسیاب» مردی دلیر و بسیار قدرتمند است و تمام بدنش را با زره آهنی پوشانده است. «رستم» گفت: خدا با من است و لباس رزم پوشید و به لشکر «افراسیاب» حمله برد تا به «افراسیاب» رسید و او را از روی زین بلند کرد و به زمین زد، یاران «افراسیاب» او را دور کردند و از ری به سوی دامغان و از آنجا به سوی جیهون فرار کردند از رود جیهون گذشتند و به چین رفتند. «افراسیاب» به پدرش «پشنگ» گفت جنگ با ایرانیان بیهوده است و ما توان جنگیدن با ایرانیان را نداریم «پشنگ» که از کشته شدن پسرش «اغریرث» بدست «افراسیاب» ناراحت بود او را به شدت سرزنش کرد. «افراسیاب» به پدرش گفت تو از دلاوری ها و زور بازوی من خبر داری اما آنها دلاوری مانند «رستم» دارند که انگار بدنش از سنگ و آهن است و «پشنگ» حرف های «افراسیاب» را پذیرفت و نامه ای به «قباد» نوشت و مرز بین ایران و توران را رود جیهون قرار دادند «قباد» چهار پسر رشید داشت به نام های (کاووس - کی آرش - کی پشین - کجا آرش). «قباد» 100 سال سلطنت کرد و پس از مرگ او پسرش «کیکاووس» به تخت سلطنت نشست.