وقتی کیخسرو به تخت شاهی نشست بزرگان و پهلوانان ایران برای تبریک به دربار آمدند و به «زال» و «رستم» و «فرامرز» نیز خبر به شاهی رسیدن «کیخسرو» رسید و با پهلوانان دیگر به دیدار «کیخسرو» آمدند و «کیخسرو» از دیدن «رستم» بسیار خوشحال شد و اشک شوق ریخت پس از چند روز «کیخسرو» از «رستم» و سایر دلاوران ایرانی خواست برای انتقام خون «سیاوش» به توران لشکر کشی کنند و «افراسیاب» را بکشند و «طوس» و «گودرز» و «گیو» و «گرگین» و «گستهم» و «بهرام» دلاور را برای آبادی کشور به تمام نقاط فرستاد و زر و سیم فراوان در اختیار آنان گذاشت و دلاوران ایرانی به تمام شهرهای ایران پراکنده شدند و همه جا را آباد کردند و «کیخسرو» با «زال» و «رستم» به پیش «کاووس» رفتند تا با شاه «کاووس» مشورت کنند و «کاووس» به آنها گفت: شهرهای ایران را «افراسیاب» خراب کرده است. «کیخسرو» تمام دلاوران ایرانی را جمع کرد و به آنان گفت هدایای زیادی دارم برای کسی که بتواند تاج «افراسیاب» را برایم بیاورد و «بیژن» دلاور گفت من اینکار را خواهم کردو پهلوانان ایرانی به او آفرین گفتند و «کیخسرو» هدایای زیادی به او داد و گفت بیشتر از این نیز خواهم داد «سیاوش» از دختر «پیران»، «جریره» فرزندی داشت به نام «فرود» که از ایران خبری نداشت وقتی لشکر ایران به توران حمله کرد «فرود» نزد «جریره» مادرش رفت و گفت سپاه ایران به توران رسید و من چه باید بکنم «جریره» به «فرود» گفت: برادرت «کیخسرو» اکنون پادشاه ایران است و تو از لشکر ایران به دنبال «بهرام» بگرد و رازت را به او بگو و «فرود»، «بهرام» را یافت و نشان پدرش را به او داد «بهرام» بسیار خوشحال شد و نزد «طوس» آمد و گفت آن مردی که در بالای کوه در دژ است «فرود» برادر «کیخسرو» است و «طوس» از این حرف ناراحت شد و گفت من خود از نژاد «فریدون» هستم و شاه منم و دامادش را فرستاد تا «فرود» را بکُشد. «فرود» با گرز بر سر داماد «طوس» زد و او را کُشت، «طوس» پسرش را فرستاد و «فرود» او را هم کشت، «طوس» با عصبانیت بطرف کوه رفت و فرود با چند ضربه اسبش را کُشت و «طوس» به پایین کوه آمد. دگر بار «گیو» به طرف «فرود» رفت. «فرود» از «تخوار» می پرسد این کیست؟ و «تخوار» می گوید: این «گیو» پسر «گودرز» است که «کیخسرو» را به ایران برده است. و «فرود» به دژ برگشته و در دژ را بستند. فردا «فرود» با سپاه خود از دژ بیرون آمد و جنگ شایسته ای با لشکر طوس کرد و عاقبت «بیژن» با شمشیر دستش را برید و فرود به دژ برگشت. تمام یارانش کشته شدند و «فرود» نیز کشته شد لشکر طوس دژ را غارت کردند. و آنچه مانده بود سوختند و وقتی فهمیدند که «فرود» پسر «سیاوش» است بسیار ناراحت و پشیمان شدند و او را با احترام در دخمه ای جای دادند و «طوس» هم از اینکه چنین فاجعه ای بوجود آورده پشیمان می شود. پس از سه روز به طرف شهر توران می روند و هر کسی را سر راه می بینند می کشند تا به «پلاشان» دلاور تورانی می رسند. «بیژن» لباس رزم می پوشد و به جنگ «پلاشان» می رود. «پلاشان» از سوار می پرسد تو کیستی و «بیژن» می گوید من «بیژنم» فرزند «گیوِ گودرز» و با هم می جنگند و «بیژن» دلاور توران را از اسب بر زمین می زند و سرش را پیش پدر می برد و به «افراسیاب» خبر کشته شدن «پلاش» را می دهند و «افراسیاب» دلاوران و پهلوانان توران را فرا می خواند و دستور می دهد لشکر عظیمی فراهم کنند و لشکر پس از سه روز به ایرانیان که از پیروزی های اخیر خود مست بودند حمله می کنند وعده زیادی از ایرانیان را می کشند و سران لشکر ایران به کوه پناه می برند و برای شاه ایران نامه می فرستند تا از طرف ایران به آنه کمک کنند. نامه به شاه می رسد و شاه «کیخسرو» بسیار ناراحت و افسرده می شود و از کشته شدن «فرود» بسیار گریست و به «طوس» نفرین فرستاد و نامه ای به «فریبرز» نوشت که لشکری فراهم کند و به کمک ایرانیان برود وقتی لشکر ایرانیان به مرز رسید عده زیادی از ایرانیان را کشته و مجروح دیدند و به تورانیان حمله کردند و عده زیادتری از آنان را کشتند و به کوه عقب نشینی کردند از یلان ترک کسی باقی نمانده بود و از ایرانیان نیز دلاوران زیادی کشته شدند. سراسر کاسه رود پر از کشته و و مجروح از دو لشکر بود و لشکر ایرانیان به طرف ایران حرکت کردند و گفتند اگر شاه «کیخسرو» جنگ خواهد جنگ می کنیم و اگر صلح خواهد صلح می کنیم. وقتی لشکر پیش «کیخسرو» آمدند شاه به آنان خشم کرد و از خود راند و به «طوس» دشنام داد و نفرین کرد. سران سپاه پیش «رستم» رفتند و از او خواهش کردند و از او خواهش کردند پیش «کیخسرو» برو و از او بخواه که ما را ببخشد و «رستم» پیش شاه رفت و با سخنان خوش شاه را راضی کرد که «طوس» و سپاه اش را ببخشد و «طوس» نیز با سخنان پوزش آمیز از شاه بخشش خواست و شاه دلشاد شد و آنان را بخشید. ایران و توران دفعات زیادی با هم جنگیدند و از هر دو طرف تعداد زیادی کشته شدند و به «افراسیاب» خبر کشته شدن برادران و پسرانش را دادند «افراسیاب» لشکر فراوانی جمع کرد تا بلخ و جیهون سپاه فرستاد از رود جیهون گذشتند و در دشت کاسه رود اردو زدند از طرف ایران «کیخسرو» به اتفاق «رستم» و «طوس» و «گیو» و «گودرز» و بقیه دلاوران نیز اردو داشتند و هزاران نفر از دلاوران ایرانی آماده جنگ شدند. فاصله ی بین دو لشکر سه فرسنگ بود و دیده بانان مرتب از احوال لشکر دشمن با اطلاع می شدند گاهی حمله هایی از طرفین می شد و تعداد کمی کشته و زخمی می شدند «افراسیاب» از خاقان چین کمک خواست و خاقان نیز تعدادی سرباز برایش فرستاد و دوباره جنگ خونین در گرفت؛ لشکر ایران به فرماندهی «کیخسرو» به آنان حمله کردند و عده زیادی را کشته و مجروح کردند. لشکر «افراسیاب» عقب نشینی کرد و «کیخسرو» تا رود «گنگ» پیش می رود خبر به خاقان چین می رسد خاقان از کرده خود پشیمان می شود و هدایای فراوان برای «کیخسرو» می فرستد و از او عذر خواهی می کند. «افراسیاب» سر به کوه و بیایان می گذارد و همیشه به فکر انتقام از ایرانیان بود از طرف دیگر «گیو» با سپاهش به نزد «کاووس» به شیراز می رود و از اوضاع جنگ و پیروزی هایشان برای «کاووس» پیر می گوید و «کاووس» بسیار شادمان می شود. «کیخسرو» به طرف چین حرکت می کند خاقان چین به استقبال او می آید و جیره ی سپاهش را می دهد و از آن به بعد به ایران خراج و باج می دهند و «کیخسرو» به طرف ایران باز می گردد.
«کیخسرو» با سپاهش یکماه در بلخ می ماند و از آنجا به طرف ری حرکت می کد و به آتشکده ری می رود و در آنجا یک هفته یزدان پاک را می ستاید و سپس به طرف پارس نزد «کاووس» می رود؛ «کاووس» از دیدن «کیخسرو» بسیار شادمان می شود و اول بهار را جشن نوروز را به نام «جمشید» بر پا می کند و به زیر دستان خلعت و به مردم زر و سیم نثار می کند و سپس فرمانداران هر کشور به سوی محل خدمت خود می روند. «کیخسرو» و «کاووس» سوی بلخ حرکت می کنند و در آتشکده آذرگشسب به مدت یک هفته به عبادت خداوند می پردازند.
«افراسیاب» در یک غار زندگی می کرد و با صدای بلند می گفت منم «افراسیاب» نبیرة «فریدون» که اکنون در کمال بی چارگی در غار زندگی می کن. مردی به نام «هوم» او را دستگیر می کند و پیش شاه می برد و «کیخسرو» او را به ظرب شمشیر می کشد و «گرسیوز» را نیز پس از سرزنش فراوان دستور می دهد بکشند و از بلخ به طرف پارس حرکت می کند.