وقتی «کسری نوشین روان» به جای پدر به تخت شاهی نشست مردم را به راه راستی و درستی و پرهیز از دروغ راهنمایی می کرد و باج و خراج را به قیمت یک دهم رساند و به سران و بزرگان کشور گفت من شاه جهان هستم اما یزدان پاک پادشاه همه شاهان است و باید من و همه شما از خدا بترسیم و کاری نکنیم که مورد خشم خداوند قرار گیریم و کسی نباید به زیردستان ظلم کند و زیر دستان باید در رفاه و آزادی زندگی کنند و اگر در بهار و نوروز بارندگی کم شد و دهقانان بی چیز ماندند باید به آنان کمک کنید و اگر از شما به مردم بی عدالتی دیده شود شما را به دار خواهم آویخت و بدانید که یزدان پاک شاهد کارهای ما است و ظالم را راهی به دربار ما نیست و من کسانی را برای زیر نظر داشتن کارهای شما به تمام نقاط می فرستم و اگر از شما بی عدالتی به من گزارش شود، من شما را نخواهم بخشید و مرگ در انتظار شما خواهد بود. «نوشین روان» موبدی داشت به نام «بابک» که بسیار دلیر بود و سپاه ایران را به «بابک» سپرد و «بابک» با کاردانی سپاه را آراسته به لباس و ادوات جنگی نمود و ارتش منظمی تشکیل داد و روزی از شاه خواست که از این شاه دیدن نماید و شاه پس از دیدن سپاه به «بابک» گفت باید به لشکریان باندازه حقوق بدهی که از مردم چشم طمع نداشته باشند و بتوانند به عدالت رفتار کنند و من نامه هایی به تمام نقاط کشور می فرستم و از آنان می خواهم که جوانان خود را برای دیدن دوره نظامی و رزم و تمرین جنگ پیش لشکر بفرستند که جوان بی هنر به هیچ کار نمی آید و همه جوانان باید هنر رزمی را بیاموزند و کودکان باید درس بخوانند و دنبال فرهنگ باشند.
پس از چندی شاه لشکر به هند کشید و چند ماه در هند ماند و مورد استقبال هندیها قرار گرفت و با هدایای زیادی به ایران برگشت. و به شاه خبر رسید که در زابل کسانی هستند که از مردم باج گیری می کنند و مردم را آزار و اذیت می کنند و شاه لشکر به زابل برد و آنان را سرکوب کرد و سپس به گیلان رفت و آنجا نیز بدخواهان را کست و بسیاری از شورشیان را اسیر کرد و عده ای نیز سر تسلیم پیش شاه پایین آوردند و همه آنان را بخشید و از آنجا به سوی مدائن لشکر کشید و وقتی به مدائن رسید «منذر» به استقبال او آمد و از بد رفتاری رومیان با تازیان گفت و شاه بسیار غمگین شد و نامه های به قیصر روم فرستاد و در نامه نوشت که تو فقط قیصر روم هستی و نباید به سرزمین اعراب دست درازی کنی و اگر اینکار را بکنی، با لشکری فراوان به روم خواهم آمد و آنوقت نه تو خواهی ماند و نه سرزمین روم و فرستاده با نامه پیش قیصر روم می رود و قیصر از خواندن نامه بسیار خشمگین می شود و در جواب به نوشیروان می نویسد رومیان هیچوقت به ایرانیان باج نداده اند و من کوچکتر از تو نیستم و لشکر بزرگی دارم و باید از سرزمین های اعراب باج بگیرم و وقتی نامه به «نوشیروان» رسید شاه با بزرگان و دانایان کشور سه روز مشورت می کند و عاقبت به این نتیجه می رسند که باید به سوی روم لشکر کشی کنند و سپاه را آماده حرکت به روم می کنند و به لشکریان دستور می دهد که در مسیر حرکت نباید به کسی آسیب برسد و کسی حق ندارد درختی را از ریشه در آورد و نباید به میوه های درختان دست درازی کنند و اگر از لشکریان کسی آسیبی به جایی برساند کشته خواهد شد و از طرف قیصر روم دو لشکر به طرف ایران آمدند و سپاه ایرانیان آنها را کشتند و در شهری وارد شدند و از طرف شاه به سپاه دستور داده شد که حق ندارند شهر را غارت کنند و به کسی آسیبی برسانند و اسیران را به مدائن فرستاد و لشکر را به انطاکیه کشید و مردم انطاکیه مقامتی نکردند و سران لشکر به سوی قیصر رفتند و از سپاه و نیروی ایرانیان برای قیصر گفتند و قیصر بسیار تعجب کرد و بزرگان روم را برای مشورت خواست و پس از مشورت تصمیم گرفتند که نامه ای به کسری «نوشیروان» بنویسند و در نامه از کرده های گذشته پوزش خواستند و نامه را با هدایای زیادی به مردی به نام مهراس دادند و مهراس به نزد ا«نوشیروان» آمد و با چرب زبانی از شاه ایران تعریف کرد و شاه هدایا را از او پذیرفت و قرار شد که سالانه روم به ایران باج بدهد. «نوشیروان» لشکرش را از آنجا به شام آورد و مدتی نیز در آنجا ماند و شام را به «شیروی» بهرام سپرد و از آنجا به اردن آمد و تمام سرزمین های ایران را آباد نگه داشت. «نوشیروان» زنی داشت که مسیحی بود و از این زن پسری به دنیا آمد که اسمش را نوش زاد گذاشتند و این پسر دین مادرش را پذیرفته بود و «نوشین روان» از این موضوع بسیار ناراحت بود و به پسرش می گفت باید دین زردشت را قبول کنی اما نوش زاد قبول نمی کرد و «نوشیروان» او را در اهواز نگه داشت و به نوعی او را در اهواز زندانی کرده بود و «نوشیروان» در اردن ماند و در همانجا بیمار می شود و به «نوش زاد» که در آن زمان 34 سال داشت خبر می دهند که کسری مرده است و او تمام زندانیها و کسانیکه هیچ دینی نداشتند را بدور خود جمع می کند و لشکری فراهم می کند و به قیصر روم نامه ای می نویسد و خود را جانشین کسری می نامد و قیصر ار اینکه کسی از خانواده خودش به شاهی ایران رسیده است بسیار خوشحال می شود و سپاهی برایش فراهم می کند از طرف دیگر خبر «نوش زاد» به مدائن می رسد و «نوشیروان» و از مدائن به «نوشیروان» خبر «نوش زاد» و جمع آوری لشکر را می دهند و «نوشیروان» فرستاده ای به پیش «نوش زاد» می فرستد و به «نوش زاد» می گوید چرا از مرگ پدر خوشحالی و تو نمی توانی با لشکر پدرت بجنگی و «نوش زاد» قبول نمی کند و لشکر به مدائن می کشد و در آنجا جنگ درمی گیرد و عده زیادی در جنگ کشته می شوند و «نوش زاد» نیز تیر می خورد و به زمین می افتد و لشکرش که دیدند «نوش زاد» از اسب به زیر افتاده و در حال مرگ است پراکنده می شوند و اسقف به بالای سر «نوش زاد» می آید و به او می گوید مرا مانند مسیحی ها دفن کنید و مادرش از مرگ فرزند با خبر می شود و تمام اهواز مردم عزادار می شوند و خبر مرگ «نوش زاد» به «نوشیروان» می رسد و «نوشین روان» بسیار غمگین می شود و می گوید کسی که از شنیدن خبر مرگ پدرش شاد می شود لیاقتش بیشتر از این نیست. و «نوشین روان» به مدائن می آید.
پس از چندی خواب عجیبی می بیند : او خواب می بیند که درختی در پیش تخت او روئیده و او از جام می می نوشد اما گرازی نزدیک درخت نشسته و از می و جام او می خورد. و از خواب گزاران تعبیر آن خواب را می پرسد کسی جوابی نداشت، شاه می گوید به تمام نقاط ایران بروید و اگر کسی توانست خواب مرا تعبیر کند پیش من بیاورید و دینار فراوان به موبدان دلیر می دهد و آنان را به نقاط مختلف ایران می فرستد و یکی از موبدان به مرو می رود و در کلاس درسی خواب شاه را می گوید کودکی به نام «بوذرجمهر» می گوید تعبیر خواب شاه را می دانم اما به کسی جز شاه نخواهم گفت و موبد اسب و وسایل سفر برایش تهیه می کند و او را نزد شاه می برد. بوذرجمهر» به شاه می گوید در حرم سرای تو غلامی است که خود را به شکل زنان درآورده است و باید زنان حرمسرا را بخواهی تا پوشش خود را بردارند و آنان را ببینی و شاه همین کار را می کند و غلام را پیدا می کند و دستور می دهد غلام را و آنکسی را که او را به حرمسرا آورده است بکشند و از هوش «بوذرجمهر» بسیار تعجب می کند و او را پیش خود نگه می دارد.
«بوذرجمهر» با هوش فراوانی که داشت در دربار از موبدان و فیلسوفان چیزهای بسیاری می آموزد و رسم بر این بود که هر چند گاهی فیلسوفان و دانایان در دربار شاه جمع می شدند و راجع به علم روز با هم مبادله نظر می نمودند و روزی «بوذرجمهر» در این جلسه حضور داشت و هر یک چیزی می گفتند و شاه اجازه می دهد «بوذرجمهر» نیز از دانسته های خود حرف بزند و «بوذرجمهر» از مسایل اخلاقی و زندگی روزمره چندان صحبت می کند که همه دانشمندان از صحبت های این جوان حیرت می کنند و همه به او آفرین می گویند. پس از چندی جلسه دیگری در دربار بود و از «بوذرجمهر» و موبدان و دانایان سئوالاتی در حضور شاه می کنند و این جوان خوش سیما و خوش بیان به همه آن سئوالات جواب مقتضی می دهد که باز مورد تشویق شاه و حاضران قرار می گیرد. «بوذرجمهر» مورد قبول شاه و دیگران قرار می گیرد چنانکه هر کسی مسئله مبهمی برایش پیش می اید و یا سئوالی که جوابش را کسی نمی دانست داشت پیش «بوذرجمهر» می رفت و از او می پرسید حتی شاه مسائل نظامی و لشکری خود را «بوذرجمهر» در میان می گذاشت و از فکر و اندیشه «بوذرجمهر» بهره می برد.
«نوشین روان» آشپزی داشت به نام مهبود که دو پسر داشت و غذای «نوشیروان» را مهبود تهیه م یکرد و دو پسرش برای شاه می آوردند و «نوشین روان» از جایی غذا نمی خورد مگر دست پخت «مهبود»؛ در دربار مردی بود به نام «زروان» که بسیار مال داشت و از اینکه «مهبود» و پسرانش نزد شاه جایگاه داشتند حسادت می کرد و روزی یک مرد جهود از او مبلغی غرض خواست و «زروان» به آن مرد جهود گفت اگر کاری بکنی که «مهبود» و پسرانش نزد شاه خوار شوند مبلغی به تو خواهم داد و جهود گفت من اگر به شیری که صبح برای شاه مب آورندنگاه کنم آنرا سمی می کنم و «زروان» یک روز صبح که پسران مبهود برای شاه شیر می بردند از غذای شاه تعریف کرد و گفت سرپوش روی شیر را بردارند و او ببیند و همین کار را کردند و جهود تا به شیر نگاه کرد شیر سمی شد و «زروان» به سوی شاه رفت و گفت آشپز در شیر سم ریخته است و شاه را از خوردن شیر منع کرد و شاه دستور داد دو پسر «مهبود» از آن شیر بخورند و آنان وقتی شیر را خوردند مقابل شاه جان دادند و شاه دستور داد «مهبود» و تمام نزدیکانش را بکشند و پس از چندی در شکارگاه یکی از موبدان از سر و جادو حرف زد و شاه قبول نکرد و گفت جادو وجود ندارد «زروان» که آنجا بود به شیروان می گوید جادو را دست کم نگیرید که وجود دارد و در تائید حرف خود گفت مرد جهودی است که اگر در شیر نگاه کند آنرا سمی می کند و «نوشیروان» پیگیر «مهبود» می شود و جهود را به حضور می آورند و آنچه گذشته بود به شاه می گوید و شاه دستور می دهد «زروان» و مرد جهود را بدار بیاویزند و همه دارایی های «زروان» و مرد جهود را به کسانی بدهند که از «مهبود» باقی مانده بودند یعنی یک دختر و سه مرد. و شاه مقدار زیادی دینار به مساکین می دهد تا شاید خدا از گناه او بگذرد.
پس از چندی شاه دستور می دهد از ایران و روم معماران ورزیده ای بیابند و مدائن ایوان و طاق بزرگی بسازند که در تمام دنیا نمونه باشد و پس از آن طاق کسری ساخته می شود که تمام دیوارهای آن از یاقوت و جواهرات بود و هر بیننده ای از دیدن آن بسیار شگفت زده می شد.
از طرفی خاقان چین از دوستی با شاه ایران بسیار خوشحال بود و هدایای زیادی از چین برای «نوشین روان» فرستاد که در نزدیکی هیتال پادشاه هیتال به کاروان هدایای چین حمله می کند و تمام افراد کاروان را کشته و کاروان را غارت می کند و خبر به خاقان چین می رسد و خاقان سپاه عظیمی فراهم می کند و از رود بَرَک می گذرد تا به هیتال برسد و از طرف دیگر به شاه ترکستان(هیتال) خبر رسیدن سپاه چین می رسد و شاه هیتال به نام «غاتفر» از بلخ و شکستان و آموی و سومان و ترمذ و ویسه سپهی و دینار خواست و سپاه بزرگی فراهم کرد و آماده جنگ با «سنجه» سپهدار چین می شود و در ناحیه بخارا دو سپاه با هم درگیر می شوند و عده زیادی کشته می شوند و «غاتفر» پادشاه هیتال می بیند تاب جنگیدن با چینی ها را ندارد تصمیم می گیرد به طرف ایران بیاید و از شاه ایران اطاعت کند و هیتال را در اختیار کسری بگذارد و به «نوشیروان» خبر حمله چین به هیتال و سقوط «غاتفر» رسید و هیتال به اشغال چین در آمد، «نوشین روان» بزرگان کشور را جمع می کند و با آنان مشورت می کند و سپاه عظیمی از سراسر ایران فراهم می کند و به سوی گرگان حرکت می کند تا از آنجا به ترکستان برود و به خاقان چین خبر می دهند که از ایران سپاه به گرگان رسیده است؛ خاقان با غرور می گوید لشکر من از رود جیهون تا چین است و خاک ایران را هم تصرف خواهم کرد، یکی از نزدیکان خاقان به او گوشزد می کند ما توان مقابله با ایران را نداریم و کسری از تمام کشورها باج می گیرد و و هند و روم همه مطیع او هستند و هر چه از قدرت و توان سپاه ایران به خاقان می گوید خاقان نمی پذیرد و مرد دانایی از میان بزرگان چین به خاقان می گوید صلاح نیست که با ایرانیان جنگ کنید و او را قانع می کند که اگر با ایرانیان جنگ کنند نه خاقانی می ماند و نه چین و خاقان پس از مشورت با بزرگان چینی نامه ای برای کسری می نویسد و در آن می گوید که هدایایی برای شما فرستادم که «غاتفر» همراهان کاروان را کشت و کاروان را غارت کرد و مسائل دیگری که مربوط به خود و کسری بود یادآوری کرد و باده سوار ورزیده و سخن گو به گرگان فرستاد و شاه از آنها استقبال کرد و در جای مناسبی نشاند و از آنان به خوبی پذیرایی کرد و این 10 نفر وقتی سپاه ایران را می بینند به یکدیگر اشاره می کنند و از اینکه با ایرانیان وارد جنگ نشده اند خوشحال می شوند و پس از چند روز «نوشیروان» نامه ای به خاقان می نویسد و فرستادگان را بر می گرداند وقتی فرستادگان پیش خاقان چین می روند از قدرت شاه و محبوبیت او بین ایرانیان و سپاه عظیم او برای خاقان چین می گویند و خاقان بسیار ناراحت می شود و بزرگان چین را جمع می کند و چاره جویی می کنند و به این نتیجه می رسند که بهتر است در امان باشند و چند روز بعد هدایای زیادی را با سه نفر از دانایان و نامه خاقان به ایران می فرستند و شاه از آنان به خوبی پذیرایی کرد و وقتی نامه خاقان چین خوانده شد همه ایرانیان خوشحال شدند و از فرّ و شکوه شاه پیش یزدان پاک شکرگذار شدند و شاه از اینکه خاقان او را داماد خود خواهد کرد شاد شد و نامه ای برای خاقان نوشت و از او بسیار تشکر کرد و با سه نفر از دانایان ایران و «مهران» به چین فرستاد و به آنان گفت خاقان دختر زیاد دارد و به «مهران» پیر گفت شما بهترین و شایسته ترین آن دختران را باید پیدا کنی و «مهران» و نامه و بقیه همراهان به چین می روند و خاقان از خواندن نامه شاه ایران خوشحال می شود و از فرستادگان کسری به خوبی پذیرایی می کند و روز بعد «مهران» پیر به حجره خاقان چین می رود و یکی از زیباترین دختران خاقان را برای «نوشین روان» انتخاب می کند و خاقان پس از مشورت با بزرگان چین صدها شتر از حریر و پارچه های زربفت و زر و دینار و یاقوت و زمرد همراه 30 ندیمه و 100 غلام پرستنده و دختر خود را با نامه ای به کسری به ایران می فرستد و به «مهران» و سایر همراهان هدایایی مناسب و خلعت می دهد و در نامه به شاه ایران می نویسد که تو همیشه سرور و پادشاه جهان بوده ای و من نور چشمم را پیش تو فرستادم تا در خدمت تو باشد که تو دادگرین مردمان روی زمین هستی و خاقان چین کاروان عروس و همراهان را تا لب رود جیهون بدرقه می کند و کاروان به سرپرستی «مهران» به آموی و مرو می رسد و از آنجا به بسطام و گرگان می رسند که در تمام راه مردم با هلهله و شادی از کاروان استقبال می کنند و در تمام شهرهای ایران آذین بستند و مردم با شادی و سرور از کاروان استقبال می کردند و در همه جا صدای چنگ و رباب به گوش می رسید تا کاروان به مدائن می رسد و شاه از دیدن دختر خاقان بسیار خوشحال می شود و پس از چند روز به تخت می نشیند و تمام شاهان و بزرگان با هدایای زیاد به درگاه کسری می آیند و همه سر اطاعت به شاه فرود می آورند و اظهار بندگی می کنند و شاه به همه می گوید باید عدالت را رعایت کنید و کسی نباید به مال و ناوس دیگران چشم داشته باشد و بدخواه و بدکار را در دربار ما راهی نیست و ایران مانند بهشت می شود و همه مردم در رفاه و آسای زندگی می کردند.
در همین زمان به شاه خبر می دهند که رای شاه هند فرستاده ای را به ایران فرستاده و شاه فرستاده هند را به حضور می پذیرد و هدایایی که آورده بود قبول می کند و فرستاده به شاه می گوید که رای یک هدیه مخصوص برای ایرانیان فرستاده و گفته که از ایران اگر کسی بتواند این را بداند و پیروز شود من باج بیشتری به ایران می دهم ولی اگر نتواند ما از ایرانیان داناتر هستیم و نباید دانا به نادان باج بدهد و فرستاده تخته شرنج را با مهره های آن پیش شاه می گذارد و شرح هر کدام از مهره ها و نحوه حرکت آنها را برای موبدان شرح می دهد و کسری از دیدن آن تخته و رزمگاه آن بسیار شگفت زده می شود و به رای و دانایی هندیان آفرین می گوید اما از موبدان کسی نمی تواند با شطرنج بازی کند و شاه «بوذرجمهر» را می خواند و «بوذرجمهر» از فرستاده و شاه یک هفته فرصت می خواهد و پس از یک هفته در بازی شطرنج از فرستاده سبقت می گیرد و رای شاه هند از او دعوت می کند به هند برود و کسری به «بوذرجمهر» اجازه می دهد و با هدایا او را راهی میکند «بوذرجمهر» در هند با دانایان هندی شطرنج بازی می کند و تمام آنان را مغلوب می کند و رای شاه هند بسیار تعجب می کند و «بوذرجمهر» را با هدایای فراوانی به هند باز می گرداند و به حضور شاه ایران می رسد و کسری از دیدن «بوذرجمهر» و پیروزی او بسیار شاد می گردد و رای به شاه می نویسد که این باج و هدایا را از من قبول کن و اگر بیشتر می خواهی می دهم.
در زمانهای گذشته در قسمتی از هند شاهی زندگی می کرد به نام جمهور که بسیار دانا و دلیر و عادل بود این شاه جوان از همسر جوان خود پسری داشت به نام «گو» وقتی «گو» دو ساله شد شاه بیمار می شود و از دنیا می رود و مردم کشور بدون سرپرست می مانند و مردم که می دانستند از کودک دو ساله چیزی برنمی آید پیش برادر جمهور به نام «مای» رفتند و او را شاه کردند و پس از چندی «مای» در کارهایش استوار شد و همسر جمهور را به زنی گرفت و از این زن پسری بدنیا آمد که اسمش را «طلخند» گذاشتند پس از چندی «مای» نیز در اثر بیماری از دنیا رفت و رشته امور بدست مادر این دو فرزند یعنی «گو» و «طلخند» افتاد و پس از جند سال که این دو بزرگ شدند مادر جداگانه به هر کدام وعده شاهی می داد و این دو جوان خود را شاه می دانستند و دو تخت شاهی گذاشتند و هر کدام عده ای را به سوی خود کشیدند و در شهر هر کسی طرفدار یکی از شاهان بود و با هم جنگ می کردند. «طلخند» سپاهی فراهم می کند و به جنگ با «گو» می آید و «گو» به فرماندهان لشکرش می گوید اگر در جنگ پیروز شدید به «طلخند» صدمه نزنید و «طلخند» به سران لشکر خود می گوید اگر به «گو» رسیدید او را نکشید و دست بسته پیش من بیاوریدش. «گو» فرستاده ای پیش «طلخند» فرستاد و به او گفت اگر کشورهای همسایه بفهمند ما باهم می جنگیم به ما حمله می کنند و آنوقت نه تو خواهی ماند و نه من و «طلخند» در جواب می گوید تو چون نمی توانی با من بجنگی بهانه می آوری و دو سپاه با هم می جنگند و عده زیادی از دو طرف کشته می شوند و «گو» به سران لشکر می گوید به دشمن بگوئید هر کس زینهار بخواهد به او زینهار می دهیم و همین کار را می کنند و عده زیادی به طرف «گو» می آیند و «طلخند» تنها می ماند و به سوی گنج خود می رود و عده زیادی را با زر و پول به پیش خود می آورد و دوباره شروع به جنگ می کنند و در این میان سپاه «طلخند» شکست می خورند و «طلخند» نیز کشته می شود. «گو» به طرف برادر می آید و بسیار افسرده می شود یاران «گو» او را دلداری می دهند و می گویند تو که او نکشتی و آنچه لازم بود به او گفتی حتی گفتی که تمام گنجها را در اختیارش خواهی گذاشت ولی او نپذیرفت و تو گناهی نداری. «گو» دستور می دهد «طلخند» را در تابوت مناسبی بگذارند و لشکر به طرف شهر می آورد و مادرش از دور تابوت «طلخند» را می بیند و بسیار ناراحت می شود و به کاخ «طلخند» می رود و آنجا را به اتش می کشد و می خواهد خود را هم بسوزاد به «گو» خبر می دهند و «گو» خود را به مادر می رساند و او را در بر می گیرد و از آتش بیرون می آورد و برایش تعریف می کند و می گوید که «طلخند» را خواسته های بی موردش کشت نه من و نه سپاه من و مادر قبول نمی کند و بزرگان و دانایان هند صفحه شطرنج را برایش می آورند و در روی صفحه شطرنج شکست «طلخند» را برایش نشان می دهند و این مادر داغدیده تمام عمر خود را پیش شطرنج می گذراند.
«انوشیروان» پزشکی داشت به نام «برزوی» پزشک، برزو یک روز به «نوشین روان» می گوید شنیده انم که در هند گیاهی می روید که آن گیاه را اگر به تن مرده بمالند زنده می شود و از شاه اجازه می گیرد که به او پول بدهد و به هند برود و شاه قبول می کند و مقداری زر و دینار به او می دهد و برزو به هند می رود و در هند تمام گیاهان را آزمایش می کند و نتیجه ای نمی گیرد و او را پیش یک مرتاض پیر می برند و پیرمرد به او می گوید گیاهی به این عنوان نداریم اما در صندوق شاه کتاب کلیله است که انسان را زنده می کند «برزو» پیش رای شاه هند می رود و از او خواهش می کند که این کتاب را برای یک شب در اختیار او بگذارد و رای بخاطر «انوشیروان» اینکار را می کند و «برزو» تا صبح از این کتاب نسخه برداری می کند و به ایران می آورد و از شاه ایران خواهش می کند که «بوذرجمهر» این کتاب را به خط پهلوی بنویسد و «بوذرجمهر» کلیله را به خط پهلوی می نویسد.[و پس از چندی به عربی نوشته می شود و سپس از عربی به فارسی و در ری ترجمه شد و این کتاب ارزشمند اکنون در اختیار ایرانیان است].
روزی «کسری» از مدائن به سوی شکارگاه می رود و «بوذرجمهر» نیز همراه شاه بود و شاه به اتفاق «بوذرجمهر» از لشکر جدا می شوند و در کنار جویبار و درختی می روند شاه بخواب می رود، «کسری» بازوبندی داشت که در آن چند گوهر گرانبها بود کلاغی از روی درخت آن بازو بند را می بیند و به هوای دانه پیش می آید و آن گوهر های زرد را می خورد و پرواز می کند و شاه از خواب بر می خیزد و بسیار عصبانی می شود و حرف های تندی به «بوذرجمهر» می گوید و در کاخ او را زندانی می کند و هر وقت از احوال «بوذرجمهر» جویا می شود «بوذرجمهر» را راحت تر و بهتر از «کسری» معرفی می کند و «کسری» عصبانی می شود و او را در سیاه چال می اندازد و «بوذرجمهر» نابینا می شود از طرف قیصر روم هدایایی برای «کسری» می آورند که صندوقی در آن هدایا بود و کلیدی نداشت و فرستاده به «کسری» گفت قیصر گفته اگر کسی در ایران باشد که بگوید داخل صندوق چیست ما باج بیشتری به ایران می دهیم و اگر کسی نتواند بگوید داخل صندوق چیست ما باج کمتری به ایران خواهیم داد. «کسری» تمام دانایان ایران را می آورد کسی متوجه نمی شود بگوید داخل صندوق چیست و در جواب می ماند «کسری» می گوید «بوذرجمهر» را بیاورند و «بوذرجمهر» به حضور شاه می رسد و شاه از اینکه «بوذرجمهر» بینایی خود را از دست داده بسیار ناراحت می شود و از او می پرسد داخل این صندق چیست «بوذرجمهر» می گوید اجازه بدهید من بیرون بروم و برگردم شاه اجازه می دهد مرد بینایی همراه «بوذرجمهر» بود «بوذرجمهر» به مرد می گوید اولین زنی که از کنار ما می کذرد به من اطلاع بده و اویل زنی که می آید از او می پرسد که همسر و فرزند داری زن می گوید همسر دارم و کودکی در شکم و زن دیگری می اید از او نیز همان سئوال می شود و زن می گوید شوهر دارم ولی بچه ندارم زن دیگری می آید از او نیز همان سئوال می شود زن می گوید من شوهر ندارم «بوذرجمهر» به کاخ شاه بر می گردد و می گوید در این صندوق سه گوهر است یکی تراشیده شده و دیگری نیم تراش و سومی اصلا تراشی ندیده است و وقتی صندق را باز می کنند می بینند آنچه «بوذرجمهر» گفته بود درست است و «کسری» بسیار شادمان می شود و از کار گذشته اظهار پشیمانی میکند.
«کسری» همیشه با موبدان و دانایان می نشست و از آنان چیزهایی می پرسید و آنها نیز جوابهایی می دادند شاه به پسرش «هرمزد» نامه ای نوشت و او را بسیار پند داد و در نامه نوشت که دروندار باش و با بت پرستان مبارزه کن و به فقرا کمک کن و به کشاورزان و پیشه وران و هنرمندان احترام بگذار و اگر به آنان آسیبی رسید تو از گنجی که داری به آنان کمک کن و پپادشاهی به مردم فقیر ارزشی ندارد و تو پس از اینکه پس از من به تخت شاهی نشستی باید دانایان را دور خودت جمع کنی و از افراد حسود و چاپلوس دوری کنی و خون بی گناهان را نریز و پهلوانان را گرامی بدار و لشکرت را سیر کن و باندازه به دیگران محبت داشته باش و دوست را از دشمن بشناس، دانشمندان را عزیز بدان و از جمع آوری بیش از حد گنج دوری کن که طمع آز می آورد و فرهنگ و دانش داشتن بهتر از گنج داشتن است شاه اگر پروردگار نگهدارش باشد کسی نمی تواند به او صدمه بزند و از دروغ بپرهیز که ازچشم مردم می افتی و کسی برایت ارزشی قائل نخواهد بود و مردم از دروغگو بدشان می آید و فکرت را درست کن و پندار نیک داشته باش و با مردم با سخن خوش حرف بزن و مردم کردار شاه را می بینند و تو باید کردار نیک داشته باشی و با عدل و داد و پادشاهی کن که ظلم پایدار نمی ماند.
پس از چندی به «کسری» خبر می دهند که قیصر از دنیا رفته است و «کسری» بسیار غمگین می شود و نامه ای برای پسر قیصر که جانشین پدر شده بود توسط چند نفر فرستاد. فرستاده ی ایران وقتی به روم رسید و نامه شاه را پیش قیصر برد او از نامه فرستادگان ایران استقبالی نکرد و از آنان به خوبی پذیرایی نکرد و خود را بالاتر از شاه ایران دانست و پس از چند روز فرستادگان ایران بدون جواب نامه به ایران آمدند و پیش شاه «کسری» رفتند و آنچه گذشته بود را برای «کسری» گفتند و «کسری» بسیار عصبانی شد و لشکر بزرگی فراهم کرد و به طرف روم حرکت کرد و سپاهیان روم در حلب جمع شدند و حصارهای بزرگی دور شهر کشیدند اما لشکر ایران وارد شهر شد و عده زیادی از رومیان را کشت و رومیان شروع به کندن خندق می کنند و آب در آن می اندازند و سپاه ایران نمی تواند از خندق بگذرد و جنگ طولانی می شود و سپاه ایران نیاز به پول داشت و تمام موجودی را بین سپاه تقسیم می کنند و باز هم کم می آورند و لذا شاه می گوید چند نفر بروند و پول و غذا بیاورند و «بوذرجمهر» به شاه می گوید اگر ما از بازرگانان وام بگیریم بهتر است تا اینکه به ایران برگردیم و شاه نظر «بوذرجمهر» را می پذیرد و عده ای را به شهر نزدیک می فرستند و خواشته شاه را اعلام می کنند کفشگری بود مال دار به نماینده شاه می گوید آنچه درهم و دینار و آذوغه خواسته باشید من می دهم و شترها را بار کرده و به نماینده شاه داد و به نماینده شاه گفت خواهشی از شاه دارم و آن اینکه پسری دارم که به سن بلوغ رسیده و شاه او را به فرهیختگان بسپارد تا در آینده دبیر شاه شود و نماینده کسری گفت این خواسته بزرگی نیست و به شاه خواهیم گفت و وقتی شترها را با بارشان پیش شاه بردند و «بوذرجمهر» خواست آنها را تحویل بگیرد خواسته کفشگر را برایش می گویند و شاه بلافاصله می گوید بار شترها را خالی نکنید و برگردانید که اگر فرزند این آدم دبیر شاه شود در آینده کشور از بین خواهد رفت و لذا شترها را پس فرستادند.
وقتی صبح به «کسری» خبر می دهند که فرستادگانی از طرف قیصر روم آمده اند و شاه آنان را به حضور می پذیرد و بسیار احترام می کند و آن فرستادگان 40 نفر بودند و هر کدام 30000دینار و درهم داشتند که نثار شاه کردند و در برابر شاه از رفتار قیصر جوان عذر خواهی کردند و گفتند که باز هم باج گذار شاه ایران خواهیم بود و عده ای از طرف ایران برای دریافت باج به روم رفتند و با چندین اسب و شتر بار پرنیان و دیبا و زر و سیم به سوی ایران آمدند و از آنجا به «کسری» با سپاه نیرومند خود به طرف طیسفون آمد و در آنجا سپاه را آراسته کردند و به سوی مداین آمدند.
«کسری» 6 پسر برومند داشت که از همه آنان بزرگتر و خردمندتر «هرمزد» بود و کسری از «بوذرجمهر» خواست که «هرمزد» را آزمایش کند که آیا می تواند پادشاهی کند؟ «بوذرجمهر» می پذیرد و «هرمزد» را نزد شاه می آورند و از او سئوالاتی می کنند که همه را به خوبی و شایستگی جواب می دهد و شاه به «هرمزد» می گوید من 74 سال دارم و مرگ من نزدیک است و تو را می خواهم به شاهی و جانشینی خود انتخاب کنم و «هرمزد» از این موضوع ناراحت می شود و می گوید پدر تاج شاهی برازنده توست و من بی تو نمی توانم زندگی کنم و آرزوی عم طولانی برای پدرش می کند و پدر باز به او نصیحت می کند و راه کشورداری را به او گوشزد می کند و نامه ای به بزرگان می نویسد و از آنان می خواهد که از «هرمزد» شنوایی داشته باشند و از او اطاعت کنند و دستور می دهد که پس از مرگ او چگونه او را به خاک بسپارند و پس از 48 سال سلطنت و 75 سال عمر از دنیا می رود و «هرمزد» به جایش می نشیند این شاه از مادر چینی بود و او را ترک زاده می گفتند.
[ضمنا نام مادر «هرمزد» احتمالاً «قاقم» یا «قاین» بوده است و او همان دختر خاقان چین است که «مهران پیر دانا» او را در چین انتخاب کرد.]