وقتی «پیروز» به تخت نشست مردم را به کارهای خوب سفارش کرد و تا یکسال مردم راحت و بدون مشکل زندگی می کردند و «پیروز» همیشه آنها را نصیحت می کرد تا اینکه خشکسالی شروع شد و از آسمان باران نبارید و مردم بسیار از نداری و گرسنگی مردند و «پیروز» دستور داد تمام خزانه را برای خرید مایحتاج مردم بدهند و انبارهای غله را خرید و گفت اگر کسی پنهانی در انبار خود داشته باشد و در آن شهر کسی از گرسنگی بمیرد انباردار را خواهم کشت و تمام گاوها و گوسفندها را برای خوراک مردم خرید تا 7 سال و پس از 7 سال آغاز بهار بارندگی شروع شد و مردم از رنج و عذاب رها شدند و پیروز لشکری فراهم کرد و «هرمز» دلاور را به سپهبدی ارتش قرار داد و خود و چند دلاور دیگر ایرانی با سپاه عازم حمله به چین شدند و پسرش «بلاش» را بجای خود به تخت نشاند و وقتی به «خوشنواز» خاقان چین خبر رسید که «پیروز» از رود جیهون گذشته است نامه ای به «پیروز» نوشت و به او گفت که چون تو عهد شاهان را شکستی و به چین حمله کردی تو را شاهزاده نمی خوانم. «پیروز» به فرستاده می گوید «بهرام» شاه تا رود بَرَک را به چین داده است و اکنون تا رود جیهون پیشرفت کرده اید. «خوشنواز» خاقان چین پیمان نامه «بهارم» شاه را برای «پیروز» می فرستد تا به او ثابت کند که تا رود جیهون مال چین است و «پیروز» نپذیرفت و «خوشنواز» خاقان چین سپاهش را به جیهون آورد و بین دو لشکر جنگ درگرفت و «پیروز» و بقیه دلاوران ایرانی را کشتند و از ایرانیان بسیار اسیر شدند و سپاه چین از ایرانیان بسیار کشتند و غارت کردند و خبر به «بلاش» رسید و او و مردم بسیار افسرده شدند و همه شیون کنان بر سر و روی خود می زدند و «پیروز» پس از 27 سال سلطنت کشته شد و «بلاش» بجایش رسما شاه ایران شد.