دبستان

فهم ساده

فهم ساده

وقتی «بهمن»، «همای» را جانشین خود کرد به سران مملکت گفت که اگر «همای» پسر زائید باید پسرش پادشاه ایران شود و پس از چندی «همای» پسری بدنیا آورد ولی از چشم مردمان دور داشت و به دایه سپرد و به مردم گفت که فرزندش مرده است. چون از پادشاهی لذت می برد و نمی خواست از شاهی دست بردارد. او تمام ایران را آباد کرد و با عدل و داد سلطنت می کرد. وقتی کودک 8ماهه شد او را در صندوقی گذاشت و مقدار زیادی دُر و گوهر در صندوق ریخت و یک یاقوت بزرگ به بازوی او بست و صندوق را در آب رها کرد و دو نفر را مأمور کرد که ببینند صندوق بدست چه کسی می افتد. صندوق آرام آرام می رود تا بدست مردی گازر می افتد که تازه کودک به دنیا آمده اش مرده بود و صندوق را پیش زنش می برد و می گوید از این موضوع کسی خبردار نشود و شبانه از آن دیار به شهری دیگر می روند و با فروش جواهرات زندگی خوبی برای خود درست می کنند. گازر اسم این کودک را «داراب» می گذارد. «داراب» بزرگ می شود و علم و ادب می آموزد و توان اسب سواری و رزم داشت به طوریکه تمام همسالانش از دست او به ستوه آمده بودند و او با بزرگتر از خودش کشتی می گرفت و همه را به زمین می زد. روز از مادرش می پرسد من کیستم؟ اگر راست نگویی ترا خواهم کشت مادر از ترس تمام داستان را برایش تعریف می کند و م یگوید اگر ما چیزی داریم از آن صندوق است. از قضا در آن روزها از روم به ایران حمله می شود و «همای» لشکری فراهم می کند و داراب نیز نام نویسی می کند و لشکر آماده جنگ می شود. «همای» از لشکر دیدن می کند و داراب را می بیند و از هیکل و قدرت او تعجب می کند و کسی را می فرستد تا از موضوع با اطلاع شود که این جوان کیست «رشنواد» سپهبد از داراب می پرسد تو کیستی و «داراب» تمام حرف های متدرش را و قضیه صندوق را برایش تعریف می کند و «رشنواد» از او خوشش می آید و اسب و شمشیر و هر چه خواست به او داد و او با رومیان جنگید و تعداد زیادی از دلاوران روم را کشت و عده ای را اسیر نمود و عده ای را نیز فراری داد.به طوری که قیصر روم سر تسلیم به زیر انداخت و به ایران باج داد. «رشنواد» گازر فروش را احضار کرد و یاقوت بازوی «دراب» را از او گرفت و نامه ای به «همای» نوشت و یاقوت را نیز به نامه رسان داد تا پیش «همای» برود و وقتی «همای» یاقوت را دید اشک شوق از دیدگانش ریخت و آن روز جشن سده بود و زرو دینار بین مردم تقسیم کرد. و «داراب» و بزرگان ایران باهم به حضور «همای» رسیدند و همای پسرش «داراب» را به کاخ می برد و تا یک هفته کسی را به حضور نمی پذیرد. بزرگان ایران همه جمع می شوند و پس از 32 سال سلطنت «همای» تاج شاهی را در حضور بزرگان کشور بر سر «داراب» می گذارد و از مردم می خواهد که از «داراب» اطاعت کنند و تمام بزرگان کشور ار او اطاعت می کنند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

footer