دبستان

فهم ساده

فهم ساده

وقتی «هرمزد» به تخت شاهی نشست بزرگان و موبدان را جمع کرد و آنان را نصیحت کرد و گفت از کمک به محرومان و مساکین پرهیز نکنید و از مال خود به مردم بی چیز بدهید تا مردم در رفاه باشند و من مانند پدرم می خواهم همه در رفاه و عدل زندگی کنند و بزرگان و موبدان از حرف های «هرمزد» شاد شدند و به او آفرین گفتند و پس از چند سال که پایه های حکومت «هرمزد» محکم شد بنای بدرفتاری با بزرگان و دانایان را گذاشت و موبد موبدان به نام «ایزدکشسب» را به زندان انداخت و او بسیار زجر کشید و از گرسنگی می نالید تا نامه ای به بزرگ «زردهشت» نوشت و «زردهشت» برایش غذا فرستاد، و به «هرمزد» گفتند که موبد بزرگ برای «ایزدکشسب» غذا به زندان فرستاده است و «هرمزد» بسیار عصبانی شد و دستور داد تا سفره رنگینی پهن کنند و در ظرفی زهر آماده کنند و پس از اینکه غذا خورده شد کاسه زهر را پیش آوردند که غذای زهر آلود بود، «هرمزد» به «زردهشت» می گوید از این غذا بخور و «زردهشت» که فهمیده بود این غذا آغشته به زهر است به شاه گفت من سیر شده ام و شاه به او گفت از دست من اگر لقمه ای بخوری برای همیشه خوشبخت می شودی و «زردهشت» به ناچار از دست شاه لقمه را خورد و به خانه رفت و گفت پادزهر آوردند اما اثر نکرد و شاه فرستاده ای پیش «زردهشت» فرستاد تا از احوال «زردهشت» برایش خبر بیاورد و «زردهشت» به فرستاده گفت به شاه بگو پس از مرگ در آن دنیا که من و تو به یک اندازه شدیم آنوقت من پیش یزدان پاک از تو شکایت خواهم کرد اگر چه با این کارهای زشتی که می کنی تو نیز عاقبت خوشی نخواهی داشت.

«هرمزد» شروع به خونریزی کرد و هر یک از بزرگان را به بهانه ای می کشت و فکر می کرد از این راه بهتر می تواند حکومت کند و مردم را از خود ناراضی می کرد این شاه از مادر چینی بود و او را ترک زاده می گفتند و خیلی از بزرگان را وقتی می خواست به زندان بیاندازد به او دشنام می دادند و او را از نژاد ترک می خواندند نه از نژاد «کیقباد» و او بزرگانی چون «سیمای برزین» و «بهرام آذرمهان» و خیلی از بزرگان کشور که در زمان «کسری» جایگاه خوبی داشتند را کشت و مردم بی نهایت از این شاه جنایتکار وحشت داشتند و او پسری دلاور داشت به نام «پرویز» که او را «خسرو پرویز» می گفتند و وقتی قیصر از اوضاع ایران باخبر شد لشگر بزرگی به طرف ایران آورد و تا ارومیه و اردبیل و تا فرات را به چنگ آورد و سپاه ایران و دلاوران ایرانی با شجاعت در برابر سپاه روم ایستادند و آنان را از ایران بیرون کردند و عده زیادی از رومیان را کشتند و از طرف شرق «ساوه» شاه به ایران حمله می کند و و شاه از «مهران» استاد پیر و دانا جریان ازدواج مادرش را با «کسری» می پرسد و او تمام وقایع را شرح می دهد و شاه به او می گوید «ساوه» شاه به ایران حمله کرده است چه باید بکنیم او «بهرام چوبینه» را به شاه معرفی می کند و «بهرام بهرام»(چوبینه) سپاهی فراهم می کند و باندازه 12000 نفر که همه از مردان چهل ساله به بالا بودند و شاه علت را از او می پرسد و او می گوید جوانان ممکن است به اندک چیزی فریب بخورند اما مردان چهل ساله با تجربه هستند و از ترس آبروی خود هیچ عقب نشینی نمی کنند و شاه درفش رستم را به «بهرام چوبینه» می دهد و می گوید من خیال می کنم تو رستم دیگری هستی و او با سپاه خود به جنگ با «ساوه» شاه می رود و لشکر «ساوه» شاه فرزند «فغفور» چینی تا هرات آمده بود و سپاه ایران نیز به فرماندهی «بهرام چوبینه» این دلاور پیل تن و شجاع نیز تا نزدیک هرات رفتند و «فغفور» فرستاده ای پیش «بهرام چوبینه» فرستاد که اگر از ایران فرار کرده ای بیا تا به تو قسمتی از چین را بدهم تا پادشاه آنجا شوی و «بهرام چوبینه» در جواب می گوید اگر شاه ایران مرگ مرا بخواهد من به این کار افتخار می کنم و من آماده ام که را را بر لشکر ساوه شاه ببندم و اگر آماده جنگ هستید ما هم آماده ایم و سپاه ایران 12000 نفر بودند و سپاه چین 40000 نفر و به صورت فشرده آماده نبرد بودند و با فیل های جنگی آماده جنگ شدند و ساوه شاه فرستاده ای پیش بهرام فرستاد و به او گفت تو توان مبارزه با سپاه مرا نداری و اگر تسلیم شوی آنچه می خواهی را به تو و سپاهت می دهم و دخترم را نیز به تو می دهم و بهرام در جواب می گوید من به شاه ایران خیانت نمی کنم و تو را خواهم کشت و سرت را برای شاه ایران می فرستم و تمام گنج هایت را بدست خواهم آورد و از این حرف «ساوه» شاه بسیار عصبانی شد و دستور حمله داد و «بهرام چوبینه» نیز آماده شد و دستور داد با تیرهایی که آماده بود به فیل ها بزنند و فیل ها که خون از خرطومشان سرازیر شده بود عقب نشینی کردند و عده زیادی از سپاه «ساوه» شاه را زیر پاهای خود کشتند و «ساوه» شاه نیز بدست «بهرام چوبینه» کشته شد و سرش را از تن جدا کرد و دستور داد بزرگان لشگر چین را همه سر بریدند و سرها را به نیزه کردند و اسیران را به طرف ایران فرستاد و از شاه ایران دستور خواست و از طرف دیگر عده ای از سپاه چین به طرف چین فرار کردند و خبر کشته شدن «ساوه» شاه و شکست لشکرش به چینی ها رسید و از طرف دیگر خبر پیروزی «بهرام چوبینه» به «هرمزد» رسید و بسیار شاد شد و از گنج هایش مقداری به فقرا داد و به «بهرام چوبینه» نامه ای نوشت و مقداری نیز درهم و دینار برایش فرستاد و به او گفت لشکر را پراکنده نکن که چینی ها دوباره حمله خواهند کرد و «بهرام چوبینه» از غنایم جنگی مقدار زیادی به سپاه خود داد و آماده نبرد با «پرموده» پسر «ساوه» شاه شد. «پرموده» در دژی زندگی می کرد که بسیار امن بود و گنج هایش را در دژ گذاشت و از جیهون با سپاه گذشت و به نزدیکی بلخ آمد و بین دو سپاه دو فرسخ راه بود «پرموده» وقتی سپاه اندک ایران را می بیند به لشکرش می گوید گرچه ایرانیان اند هستند اما همه کار آزموده و جنگی هستند خصوصا «بهرام چوبینه» پس باید با حیله و شبیخون به آنها حمله کنیم و ستاره شناس به «بهرام چوبینه» گفت که چهارشنبه جنگ نکن که شکست خواهی خورد و «بهرام چوبینه» چهارشنبه در باغی به خوشگذرانی مشغول می شود و شب که شد 6000 هزار سپاه «پرموده» باغ را محاصره می کنند و «بهرام چوبینه» که نیمه مست بود از این موضوع با اطلاع می شود و به یکی از یارانش می گوید ازدیوار باغ راهی برای بیرون رفتن پیدا کن و از آن دیوار با اسب و سلاح و یارانش بیرون می روند بون آنکه دشمن متوجه شود و از پشت به دشمن که باغ را محاصره کرده بود حمله می کنند و آنان را می کشند و «بهرام چوبینه» به «پرموده» می رسد و «پرموده» به «بهرام چوبینه» می گوید از خون ریزی خسته نشدی و من نامه ای به شاه ایران می نویسم و ار او زینهار می خواهم و «بهرام چوبینه» وارد دژ می شود و باز بسیار از مردم را می کشد و آنچه گنج در دژ بود برای شاه ایران می فرستد و نامه به شاه می نویسد و شرح پیروزی خود را بر «پرموده» و زینهار خواستنش را برای شاه می نویسد و «بهرام چوبینه» با بیرحمی خون بسیاری از مردم چین را ریخت و خاقان به او گفت از بد رفتاری کسی به جایی نمی رسد و «بهرام چوبینه» عصبانی می شود و به «خرّاد برزین» نگاه می کند و «خراد برزین» به «بهرام چوبینه» گوید به «بهرام چوبینه» می گوید که خاقان راست می گوید و از خونریزی پرهیز کن و خون بی گناهان را مریز و «بهرام چوبینه» عصبانی می شود و با تازیانه به خاقان می زند و پایش را می بندد و یاران و سرداران «بهرام چوبینه» او را از اینکار منع می کنند و خاقان به نزد شاه ایران می آید و «هرمزد» او را گرامی می دارد[احتمالا خاقان اشاره ای به نژاد مادری «هرمزد» می کند] و دوباره با هم پیمان می بندند که دو کشور با هم دوست باشند وقتی خاقان به طرف چین حرکت می کند و «بهرام چوبینه» سه روز او را همراهی می کند و در این سه روز نیز خاقان توجه ای به «بهرام چوبینه» نمی کند و روز چهارم به «بهرام چوبینه» می گویند برگرد و «بهرام چوبینه» به بلخ بر می گردد و شاه از دست «بهرام چوبینه» عصبانی می شود و به او بدگمان می شود. نامه ای به «بهرام چوبینه» می نویسد و پنبه و دوکی برایش می فرستد و در نامه از رفتار بدش با خاقان او را سرزنش می کند و می گوید که تو سزاوار آن هستی که لباس زنان را بپوشی و با دوک نخ ریسی و یکدست لباس زنانه نیز برای «بهرام چوبینه» می فرستد، وقتی یاران و لشکریان «بهرام چوبینه» آن هدیه را دیدند بسیار خشمگین شدند و از رفتار شاه دلسرد شده و به «بهرام چوبینه» گفتند از این به بعد تو شاه باش و ما بنده تو خواهیم بود «بهرام چوبینه» جواب داد که مگر یادتان رفته وقتی «کاووس» در هامارون اسیر بود به «رستم» پیشنهاد شاهی دادند و او نپذیرفت و رفت شاه را از اسارت در آورد پس برای شاه ایران باید احترام قائل شد و از فرمان شاه سرپیچی نباید کرد. «بهرام چوبینه» خواهر دانایی داشت به نام «گردیه» که بسیار شجاع و دانا بود او به موبدان و بزرگان گفت فکر شاه شدن «بهرام چوبینه» را از سر بیرون کنید و گریه کنان خارج می شود. فردا «بهرام چوبینه» نامه ای به خاقان چین می نویسد و از او عذر می خواهد و از رفتار شاه و دوک و لباس زنانه برای خاقان چین می نویسد و با هدایای زیاد با فرستادگان به سوی چین راهی می کند و خود و سپاهش از بلخ به خراسان و سپس به طرف ری حرکت می کنند و دستور می دهد بنام «خسرو پرویز» سکه ضرب کنند و پیش «هرمزد» بفرستند وقتی «هرمزد» آن سکه ها را می بیند بسیار عصبانی می شود و مردی را پنهانی پیش خود می خواند و از او می خواهد که «خسرو پرویز» را بکشد و آن مرد نیز قبول می کند و می گوید در جام «خسرو پرویز» زهر خواهم ریخت و در آنجا حاجب از گفته های شاه نسبیت به «خسرو پرویز» با اطلاع می شود و خود را به «خسرو پرویز» می رساند و به او می گوید که پدرش چه نقشه ای برای او دارد. طرفداران «خسرو پرویز» از او حمایت می کنند و سوگند می خورند که همیشه یار و یاور «خسرو پرویز» خواهند بود و از دست «هرمزد» فرار می کنند و به طرف بلخ می روند و شاه از فرار «خسرو پرویز» با اطلاع می شود و دو تن از دایی هایی «خسرو پرویز» به نام های «گستهم» و بندوی را به زندان می اندازد و به «آیین گشسب» سردار خود می گوید با «بهرام چوبینه» چه باید بکنیم و «آیین گشسب» می گوید اگر پای مرا در بند کنی و پیش «بهرام چوبینه» بفرستی او راضی خواهد شد و شاه این کار را نمی پسندد و به «آیین گشسب» می گوید من سپاهی در اختیار تو می گذارم و تو فرستاده ای نزد «بهرام چوبینه» بفرست اگر خواستار تاج و تخت است با او جنگ کن و اگر همچنان فرمانبردار ما باشد بهتر است که با او مدارا کنی یکی از همشهری های «آیین گشسب» در زندان شاه بود و خبر لشگر کشی «آیین گشسب» را شنید و کسی را پیش «آیین گشسب» فرستاد و گفت مرا از زندان آزاد کن تا منهم با تو به جنگ بیایم و در رکاب تو باشم. «آیین گشسب» از شاه خواست که آن مرد را آزاد کند و شاه گفت این مرد دزد و خونریز است و بدکاره ولی چاره ای نیست و آن مرد را آزاد کرد و لشگر از طیسفون به همدان آمد سردار لشکر از مردم پرسید در این شهر ستاره شناس کیست و پیزنی را به او معرفی کردند «آیین گشسب» از فالگیر می پرسد عاقبت اینکار چه می شود و پیرزن می گوید یک از همسایگان تو که مرد دزد و بدکاره است تو را خواهد کشت و «آیین گشسب» سراسیمه نامه ای به شاه می نویسد و به آن مرد می دهد که پیش شاه ببرد و در نامه به شاه می نویسد که این دزد بدکاره را به زندان افکن مرد نامه را می گیرد و در راه نامه را باز می کند و می خواند و بلافاصله بر می گردد و «آیین گشسب» را که در چادر خود تنها بود با خنجری می کشد و سرش را پیش «بهرام چوبینه» می برد، «بهرام چوبینه» می گوید این سر کیست و مرد می گوید سر دشمنت («آیین گشسب») است. «بهرام چوبینه» که می خواست توسط «آیین گشسب» با شاه آشتی کند از این موضوع ناراحت می شود و مرد را بدار می آیزد و خبر به شاه می رسد و شاه با سپاه اندکی که داشت هراسان می شود و در همین زمان «گستهم» و «بندوی» از زندان بیرون می آیند و عده زیادی را با خود همراه می کنند و شاه را از تخت شاهی به زیر می آورند و چشمانش را داغ می کنند و شاه کور می شود و پس از 12 سال حکومت سرنگون می شود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

footer