«کاووس» پس از یکصدو پنجاه سال از دنیا می رود و «کیخسرو» چهل روز عزاداری می کند و در شیراز به تخت می نشیند و به بزرگان اجازه حضور می دهد. به دلاوران ایران می گوید: من شصت سال پادشاهی کردم و می خواهم بقیه عمرم را استراحت کنم. به «طوس» می گوید حکومت خراسان مال تو. و به «بیژن» می گوید: «لهراسب» را نزد من بیاور و وقتی «لهراسب» نزد «کیخسرو» می آید «کیخسرو» از جا بلند می شود و تاج شاهی را به «لهراسب» می دهد و او را رسماً شاه می خواند.«زال» به شاه می گوید:چرا با داشتن این همه یلان و دلاوران «لهراسب» را به شاهی انتخاب کردی «کیخسرو» می گوید «لهراسب» از نژاد منوچهر است و نبیره اوست و در کار شاهی عجله نکنید که این مرد خداست و عادل و شاهی برازنده اوست و «لهراسب» را پندها داد و او را راهنمایی کرد و گفت فقط در کارها خدا را در نظر داشته باش و «لهراسب» در مهرگان(اول پاییز) تاج بر سر نهاد و شاه ایران شد.
وقتی «لهراسب» به شاهی رسید سعی در آبادانی کشور نمود و آتشکده «آذر برزین» را در بلخ و نیشابور بنا کرد و او دو پسر داشت به نام های «گشتاسب» و «زریر» که هر دو دانا و دلیر بودند و نبیره «کاووس» شاه بودند.