«قباد» در اصطخر بر تخت شاهی نشست و پس از چندی به طیسفون رفت و مردم را به راه درست و راستی راهتمایی کرد و در حقیقت مردم «سوفزای» را به شاهی و نایب السلطنه می شناختند تا اینکه «قباد» 23 ساله شد و تمام امور کشور داری را آموخت و «سوفزای» سپاه خود را از طیسفون به طرف شیراز برد و خود را شاه جهان معرفی کرد و مردم نیز از او اطاعت می کردند و از تمام کشورها باج می گرفت و «قباد» را کسی به شاهی نمی شناخت و «قباد» نامه های به «شاپور» در ری نوشت و مسائل خودش را برایش گفت و «شاپور» لشکر بزرگی فراهم کرد و به طرف طیسفون رفت و «کیقباد» از او استقبال می کند و پس از چندی «شاپور» همراه لشکر خود به طرف شیراز حرکت می کند و «سوفزای» خود را تسلیم شاپور می کند. «سوفزای» را پیش «کیقباد» می برند و «کیقباد» دستور می دهد «سوفزای» را در زندان بیاندازند و «کیقباد» یادی از گذشته خود نمی کند و بدخواهان پیش «کیقباد» از «سوفزای» بدگویی می نند و «کیقباد» دستور می دهد او را بکشند و خبر به فارس و پسر «سوفزای»، «رزمهر» می رسد و مردم علیه «کیقباد» دست به شمشیر می برند و لشکر «کیقباد» را شکست می دهند و «کیقباد» را دست بسته پیش پسر «سوفزای» می برند و «زرمهر» پسر «سوفزای» به «کیقباد» محبت می کند و به او می گوید من ترا به شاهی قبول دارم و او را گرامی می دارد پس از چندی «زرمهر» و «کیقباد» با 30000 لشکر به طرف اهواز می روند و «کیقباد» در روستایی عاشق دختری می شود و «زرمهر» دختر را برای «کیقباد» خواستگاری می کند پس از چند روز «کیقباد» و «زرمهر» و سپاهش به طرف هیتال(ترکستان) می روند و پس از یکسال دوباره به طرف اهواز می آیند و در همان روستا مردم به استقبال «کیقباد» می آیند و به او مژده می دهند که همسرش پسری بدنیا آورده و نام این پسر را «کسری» می گذارند و «قباد» جشن های ایرانیان را مثل سده و نوروز را در قبایل عرب رواج می دهد و از اهواز تا شیراز هر جا شهر و دهی بود آباد می کنند و بیمارستانهایی برای رفاه مردم می سازند و «کیقباد» پس از 43 سال سلطنت را به «کسری ««نوشین روان»»» سپرد و «قباد» هشاد و اندی سال عمر کرد.