دبستان

فهم ساده

فهم ساده

«قباد» در اصطخر بر تخت شاهی نشست و پس از چندی به طیسفون رفت و مردم را به راه درست و راستی راهتمایی کرد و در حقیقت مردم «سوفزای» را به شاهی و نایب السلطنه می شناختند تا اینکه «قباد» 23 ساله شد و تمام امور کشور داری را آموخت و «سوفزای» سپاه خود را از طیسفون به طرف شیراز برد و خود را شاه جهان معرفی کرد و مردم نیز از او اطاعت می کردند و از تمام کشورها باج می گرفت و «قباد» را کسی به شاهی نمی شناخت و «قباد» نامه های به «شاپور» در ری نوشت و مسائل خودش را برایش گفت و «شاپور» لشکر بزرگی فراهم کرد و به طرف طیسفون رفت و «کیقباد» از او استقبال می کند و پس از چندی «شاپور» همراه لشکر خود به طرف شیراز حرکت می کند و «سوفزای» خود را تسلیم شاپور می کند. «سوفزای» را پیش «کیقباد» می برند و «کیقباد» دستور می دهد «سوفزای» را در زندان بیاندازند و «کیقباد» یادی از گذشته خود نمی کند و بدخواهان پیش «کیقباد» از «سوفزای» بدگویی می نند و «کیقباد» دستور می دهد او را بکشند و خبر به فارس و پسر «سوفزای»، «رزمهر» می رسد و مردم علیه «کیقباد» دست به شمشیر می برند و لشکر «کیقباد» را شکست می دهند و «کیقباد» را دست بسته پیش پسر «سوفزای» می برند و «زرمهر» پسر «سوفزای» به «کیقباد» محبت می کند و به او می گوید من ترا به شاهی قبول دارم و او را گرامی می دارد پس از چندی «زرمهر» و «کیقباد» با 30000 لشکر به طرف اهواز می روند و «کیقباد» در روستایی عاشق دختری می شود و «زرمهر» دختر را برای «کیقباد» خواستگاری می کند پس از چند روز «کیقباد» و «زرمهر» و سپاهش به طرف هیتال(ترکستان) می روند و پس از یکسال دوباره به طرف اهواز می آیند و در همان روستا مردم به استقبال «کیقباد» می آیند و به او مژده می دهند که همسرش پسری بدنیا آورده و نام این پسر را «کسری» می گذارند و «قباد» جشن های ایرانیان را مثل سده و نوروز را در قبایل عرب رواج می دهد و از اهواز تا شیراز هر جا شهر و دهی بود آباد می کنند و بیمارستانهایی برای رفاه مردم می سازند و «کیقباد» پس از 43 سال سلطنت را به «کسری ««نوشین روان»»» سپرد و «قباد» هشاد و اندی سال عمر کرد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

footer