دبستان

فهم ساده

فهم ساده

وقتی «شیروی» بر تخت شاهی نشست بزرگان و موبدان را جمع کرد و به آنان گفت پدر من به مردم بسیار بد کرد و دوستان را نیز از خود رنجاند و من سعی می کنم که کرهای بد پدرم را جبران کنم و دو نفر از دانایان ایران به نام های «خرادبرزین» و «اشتاگسشب» را پیش خواند و به آنان گفت به طیسفون پیش پدر بروید و بگویید که تو به همه بد کردی حتی به قیصر روم که تو را از اوارگی نجات داد و دختر به تو داد و سپاه در اختیار تو گذاشت و زر و سیم فراوان به تو بخشید. حال باید از ایزد یکتا پوزش بخواهی که تنها اوست که تو را خواهد بخشید و وقتی این دو نفر به طیسفون رسیدند و پیش شاه رفتند و گفته های «شیروی» را به «خسرو پرویز» گفتند «خسرو پرویز» گفت من شانزده پسر داشتم که همه آنها در زندان بودند و این پسرم شیرویه نیز روزگار خوبی نخواهد دشت نه او و نه فرزندانش و به او بگویید که همه این حرف ها دروغ است و این حرف ها از داهان تو نیست بلکه گفته بدخواهان تو است و از «بندوی» و «گستهم» را کشتم بخاطر انتقام پدرم بود و اگر پسرانم را در زندان کردم زندان آنها کاخ بود و از تمام مزایای زندگی بهره مند شدند و بخاطر این بود که کسی آسیبی به شما نرساند و اگر که امروز به تو از من بد می گویند فردا از تو به دیگران بد خواهند گفت چرا که اینان بنده ی زر و سیم اند. و در 38 سال سلطنت خود همیشه بیاد یزدان پاک بودم و در کارهایم او را در نظر داشته ام و اگر از هند و چین و روم باج گرفتم و در خزانه خود نگه داشتم به خاط این بود که از مردم باج نگیرم و تو اکنون با این خزانه می توانی شاهی کنی که اگر این خزانه پر نبود تو باید به مردم فقیر فشار می آوردی و اینان که اکنون نزد تو هستند همین کسان تخت ترا به باد خواهند داد پس خزانه را خالی نکن و سپاه را پراکنده مکن که سپاه مرزدار ایران است و اگر مرزدار نباشد ایران مانند باغ پر میوه ای است که دشمنان به آن چشم دارند و اگر دیوار نباشد این باغ را غارت می کنند و این مرزداران ما دیوار بلند این باغ هستند و «خسرو پرویز» حرف های زیادی در جواب «شیروی» زد و «خرادبرزین» و «اشتاگسشب» با گریه و پشیمانی از حضور «خسرو پرویز» بیرون شدند و پیش «شیروی» ی کم خرد و نادان آمدند و تمام حرف های «خسرو پرویز» را برایش گفتند و «شیروی» زار گریه کرد و از حرف هایی که به پدرش گفته بود سخت پشیمان شد و به بزرگان کشور گفت حرف های پدرم برایم گنجی است و دستور داد تا بهترین غذاها را برایش ببرند و «خسرو پرویز» چیزی نمی خورد مگر از دست «شیرین» و از طرف دیگر «باربد» که علاقه زیادی به «خسرو پرویز» داشت از جهرم به طیسفون آمد و با گریه به حضور «خسرو پرویز» رسید و از بزرگی و شاهیش گفت و نالید و گفت بدون «خسرو پرویز» هنر من ارزشی ندارد و چهار انگشت خود را برید و تمام آلات موسیقی که داشت در آتش سوزاند و «زادفرخ» می خواست «خسرو پرویز» کشته شود اما به هر کس می گفت او زهره کشتن «خسرو پرویز» را نداشت تا اینکه مردزشت رویی به نام «مهرهرمز» به «زادفرخ» می گوید این کار از من برمی آید و خنجر برنده ای بر می دارد و به خانه «خسرو پرویز» می رود و «خسرو پرویز» را می کشد پس از 2 ماه «شیروی» به دنبال «شیرین» می فرستد و از او خواستگاری می کند «شیرین» نمی پذیرد و او را مجبور می کنند که پیش «شیروی» برود و او با 50 مرد در گلشن شادگان پیش «شیروی» می آید و از نجابت و وفاداری خود به «خسرو پرویز» می گوید و بزرگان همه حرف های «شیرین» را تائید می کنند و «شیرین» می گوید اگر می خواهی مرا در اختیار داشته باشی باید خواسته های مرا برآورده کنی و «شیروی» قبول می کند و تمام خواسته های هایش را برآورده می کند و باز «شیرین» می گوید خواسته دیگری دارم و آن اینکه دخمه «خسرو پرویز» را باز کنید تا من برای آخرین بار او را ببینم و «شیروی» دستور می دهد در دخمه را باز می کنند و «شیرین» به دخمه می رود و صورتش را روی صورت «خسرو پرویز» می گذارد و زهر هلاهل که همراه داشت می خورد و در جا جان می دهد و خبر به «شیروی» می رسد و «شیروی» از این خبر بیمار می شود و پس از 7 سال سلطنت از دنیا می رود و سلطنت به پسرش «اردشیر شیروی» می رسد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

footer