وقتی «دارا» به سلطنت نشست تمام بزرگان را جمع کرد گفت با قدرت ترین شاه جهان من هستم و باید همه از من اطاعت کنند و نمی خواهم کسی مرا راهنمایی کند و من باید دیگران را راهنما باشم و نامه ای به تمام کشورها نوشت و از همه باج خواست در همین روزها «فیلقوس» قیصر روم نیز از دنیا رفت و «اسکندر» به جای قیصر روم شاه شد و حکیمی داشت دانشمند به نام «ارسطالیس» که در همه کارها راهنمای «اسکندر» بود. فرستاده ای از ایران پیش «اسکندر» می آبد و می گوید که باید سالانه به ایران باج دهید و «اسکندر» قبول نکرد و سپاه عظیمی فراهم کرد و به مصر لشکر کشی نمود و غنایم بیشماری بدست آورد و در پاسخ «دارا» نیز سپاه عظیمی فراهم می کند و به طرف فرات می رودد و به «اسکندر» خبر می دهند و «اسکندر» نیز به ایران حمله می کند و دو سپاه روبروی یکدیگر خیمه می زنند و صبح دو سپاه باهم درگیر می شوند و از دو طرف تعداد زیادی کشته و زخمی می شوند باد و گرد و خاک به هوا بلند می کنند و چشم ایرانیان جایی را نمی بیند و سپاه هایران شکست می خورند و تعدا زیادی از دلاوران ایرانی کشته و زخمی می شوند و «دارا» به ایران فرار می کند و سپاه بزرگ دیگری فراهم می کند و از رود فرات می گذرد و به اسکندر خبر حمله ایرانیان داده می شود «اسکندر» با سپاهش به سپاه ایران حمله می کند و عده زیادی از ایرانیان کشته می شوند و «دارا» به جهرم فرار می کند و می گوید ما در جنگ با «اسکندر» شکست خورده ایم و اگر «اسکندر» به پارس بیاید زمین را از خون مردم گلگون می سازد. پس دلاوران ایرانی را آماده جنگ شدند و از صحرا به طرف مرز حرکت کردند و «اسکندر» هم با سپاه عظیم خود از طرف عراق به مرز ایران آمد و دو سپاه با هم درگیر شدند و عده زیادی از دو طرف کشته شدند «دارا» شکست خورد و به طرف کرمان رفت و «اسکندر» اصطتخر و پارس را به تصرف خود درآورد «دارا» که چاره ای نداشت نامه های به اسکند نوشت و در آن به «اسکندر» گفت تمام گنجهای ایران را به تو می دهم اگر از تصرف ایران منصرف شوی و زنها و دختران ما را آزاد کن.«اسکندر» نامه را خواند و در جواب نوشت تمام زنها و دختران شما در اصفهان هستند و در امام و تو به ایران برگرد و دوباره شاه ایران باش «دارا» از خواندن این نامه بسیار تعجب کرد و با خود گفت اگر من فرمان «اسکندر» را ببرم بهتر از کشته شدن است و نامه ای به پسرش(«ساسان») در هند، و از او کمک خواست خبر به «اسکندر» رسید و «اسکندر» از اصطخر و پارس دوباره لشکر کشی کرد . «دارا» دو همراه داشت به نام های «ماهیار» و «جانوشیار» این دو با هم همدست شدند و گفتند اگر ما «دارا» را بادشنه بکشیم «اسکندر» به ما شاهی دو کشور را خواهد داد و در یک فرصت مناسب با دشنه «دارا» را کشتند و پیش «اسکندر» بردند و گفتند دشمنانت را کشتیم و «اسکندر» گفت مرا پیش «دارا» ببرید و آنها «اسکندر» را پیش «دارا» آوردند او هنوز زنده بود. «اسکندر» از اسب پیاده شد و سر «دارا» را در بغل گرفت و من برای تو دکتر و دارو می آورم و دوباره سلطنت ایران را به تو می دهم . «دارا» گفت من به مرگ نزدیک ترم تا به تخت سلطنت و سفارشی دارم و آن آنکه دخترم را به عقد خود درآور و همیشه با او باش و هیچوقت خدا را فراموش نکن و پس از چندی در گذشت «اسکندر» با احترام او را در تابوت گذاشت و به اصطخر برد و او را در دخمه گذاشت و دستور داد دو دار بزرگ برپا کنند و «ماهیار» و «جانوشار» را بدار کردند و مردم با سنگ آنان را سنگبار کردند سران ایران که مردانگی و گذشت «اسکندر» را دیدند همه به او آفرین گفتند و فرستاده ای از کرمان به اصفهان فرستاد تا زنان و دختران «دارا» را بگوید که در امان هستید و کسی مزاحم شما نمی شود و نامه به سایر کشورها نوشت و از کشته شدن «دارا» به آنها خبر داد و خود در اصطخر به شاهی نشست و «دارا» 14 سال سلطنت کرد.