دبستان

فهم ساده

فهم ساده

وقتی «دارا» به سلطنت نشست تمام بزرگان را جمع کرد گفت با قدرت ترین شاه جهان من هستم و باید همه از من اطاعت کنند و نمی خواهم کسی مرا راهنمایی کند و من باید دیگران را راهنما باشم و نامه ای به تمام کشورها نوشت و از همه باج خواست در همین روزها «فیلقوس» قیصر روم نیز از دنیا رفت و «اسکندر» به جای قیصر روم شاه شد و حکیمی داشت دانشمند به نام «ارسطالیس» که در همه کارها راهنمای «اسکندر» بود. فرستاده ای از ایران پیش «اسکندر» می آبد و می گوید که باید سالانه به ایران باج دهید و «اسکندر» قبول نکرد و سپاه عظیمی فراهم کرد و به مصر لشکر کشی نمود و غنایم بیشماری بدست آورد و در پاسخ «دارا» نیز سپاه عظیمی فراهم می کند و به طرف فرات می رودد و به «اسکندر» خبر می دهند و «اسکندر» نیز به ایران حمله می کند و دو سپاه روبروی یکدیگر خیمه می زنند و صبح دو سپاه باهم درگیر می شوند و از دو طرف تعداد زیادی کشته و زخمی می شوند باد و گرد و خاک به هوا بلند می کنند و چشم ایرانیان جایی را نمی بیند و سپاه هایران شکست می خورند و تعدا زیادی از دلاوران ایرانی کشته و زخمی می شوند و «دارا» به ایران فرار می کند و سپاه بزرگ دیگری فراهم می کند و از رود فرات می گذرد و به اسکندر خبر حمله ایرانیان داده می شود «اسکندر» با سپاهش به سپاه ایران حمله می کند و عده زیادی از ایرانیان کشته می شوند و «دارا» به جهرم فرار می کند و می گوید ما در جنگ با «اسکندر» شکست خورده ایم و اگر «اسکندر» به پارس بیاید زمین را از خون مردم گلگون می سازد. پس دلاوران ایرانی را آماده جنگ شدند و از صحرا به طرف مرز حرکت کردند و «اسکندر» هم با سپاه عظیم خود از طرف عراق به مرز ایران آمد و دو سپاه با هم درگیر شدند و عده زیادی از دو طرف کشته شدند «دارا» شکست خورد و به طرف کرمان رفت و «اسکندر» اصطتخر و پارس را به تصرف خود درآورد «دارا» که چاره ای نداشت نامه های به اسکند نوشت و در آن به «اسکندر» گفت تمام گنجهای ایران را به تو می دهم اگر از تصرف ایران منصرف شوی و زنها و دختران ما را آزاد کن.«اسکندر» نامه را خواند و در جواب نوشت تمام زنها و دختران شما در اصفهان هستند و در امام و تو به ایران برگرد و دوباره شاه ایران باش «دارا» از خواندن این نامه بسیار تعجب کرد و با خود گفت اگر من فرمان «اسکندر» را ببرم بهتر از کشته شدن است و نامه ای به پسرش(«ساسان») در هند، و از او کمک خواست خبر به «اسکندر» رسید و «اسکندر» از اصطخر و پارس دوباره لشکر کشی کرد . «دارا» دو همراه داشت به نام های «ماهیار» و «جانوشیار» این دو با هم همدست شدند و گفتند اگر ما «دارا» را بادشنه بکشیم «اسکندر» به ما شاهی دو کشور را خواهد داد و در یک فرصت مناسب با دشنه «دارا» را کشتند و پیش «اسکندر» بردند و گفتند دشمنانت را کشتیم و «اسکندر» گفت مرا پیش «دارا» ببرید و آنها «اسکندر» را پیش «دارا» آوردند او هنوز زنده بود. «اسکندر» از اسب پیاده شد و سر «دارا» را در بغل گرفت و من برای تو دکتر و دارو می آورم و دوباره سلطنت ایران را به تو می دهم . «دارا» گفت من به مرگ نزدیک ترم تا به تخت سلطنت و سفارشی دارم و آن آنکه دخترم را به عقد خود درآور و همیشه با او باش و هیچوقت خدا را فراموش نکن و پس از چندی در گذشت «اسکندر» با احترام او را در تابوت گذاشت و به اصطخر برد و او را در دخمه گذاشت و دستور داد دو دار بزرگ برپا کنند و «ماهیار» و «جانوشار» را بدار کردند و مردم با سنگ آنان را سنگبار کردند سران ایران که مردانگی و گذشت «اسکندر» را دیدند همه به او آفرین گفتند و فرستاده ای از کرمان به اصفهان فرستاد تا زنان و دختران «دارا» را بگوید که در امان هستید و کسی مزاحم شما نمی شود و نامه به سایر کشورها نوشت و از کشته شدن «دارا» به آنها خبر داد و خود در اصطخر به شاهی نشست و «دارا» 14 سال سلطنت کرد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.

footer