دو دایی «خسرو پرویز» فرستادگانی به بلخ می فرستند و خبر به «خسرو پرویز» می دهند و «خسرو پرویز» که می دانست پدرش قصد جانش را کرده بود از این خبر خوشحال می شود و هم ناراحت و با سپاه زیادی از بلخ به ارومیه و اردبیل و سپس به طرف بغداد می آید و در آنجا بر تخت شاهی می نشیند و بزرگان کشور به پیش او می آیند و تبریک می گویند و شاه برایشان حرفهایی از خدمت به مردم و راستگویی و سایر مطالب روز می گوید و بزرگان به او آفرین می گویند و از درگاه شاه خارج می شوند. شاه نزدیک صبح به پیش پدرش «هرمزد» می رود و با گریه از او عذر خواهی می کند و می گوید اگر تو بخواهی من دوباره پادشاهی را به تو خواهم داد و «هرمزد» می گوید من سه خواسته از تو دارم یکی اینکه برایم رامشگران و خواننندگان را بیاوری تا مشغول شوم و دیگر اینکه کسی باشد که از داستان پادشاهان گذشته بداند و برایم از شاهان گذشته بگوید و سوم اینکه «گستهم» و «بندوی» را کور کنی. «خسرو پرویز» به شاه می گوید اکنون بهرام چوبینه این دلاور ایرانی سپاه عظیمی دارد و من باید دلاورانی مثل «گستهم» و «بندوی» را حفظ کنم تا مبادا به لشکر ما کشور آسیبی برسد و گریان از پیش پدر می رود و از این موضوع با کسی حرفی نمی زند و از طرف دیگر به «بهرام چوبینه» خبر کور شدن «هرمزد» و پادشاهی «خسرو پرویز» را می دهند و او سپاه خود را حرکت می دهد و تا نهروان می آید و به «خسرو پرویز» خبر حمله بهرام را می دهند و او با بزرگان می نشیند و تصمیم می گیرد که خودش با «بهرام چوبینه» حرف بزند اگر قصد شاهی دارد که با او بجنگد و اگر نه باز هم با او مدارا کنند و به او مقام بالایی بدهند چون «بهرام چوبینه» هم آیین شاهی را می دانست و هم زر و سیم بسیار جمع کرده بود. دو سپاه در نهراوان به هم می رسند و «بهرام چوبینه» را به «خسرو پرویز» نشان می دهند و «خسرو پرویز» با آواز بلند «بهرام چوبینه» را صدا می کند و با او حرف ها می زند و جواب می شنود و «بهرام چوبینه» خود را آماده جنگ می کند و «خسرو پرویز» نیز آماده نبرد می شود و دوباره «خسرو پرویز» از بهرام می خواهد که تسلیم شود ولی «بهرام چوبینه» می گوید من انتقام «هرمزد» را خواهم گرفت و خودم شاه خواهم شد چرا تو پدرت را کور کردی و سزاوار شاهی نیستی و من از تخم اشکانیان هستم و سزاوار شاهی اما همانطور که «اردشیر»، «اردوان» را کشت و به شاهی رسید من هم ترا خواهم کشت و سلسله ساسانیان را بر خواهم انداخت و من نبیره «آرش» ام و تو شبان زاده ای بیش نیستی «بهرام چوبینه» سه سردار ترک همراه داشت که یکی از سپاهیان ترک با کمند تاج از سر «خسرو پرویز» بر می دارد و «بندوی» با شمشیر کمند را پاره می کند و تیری به سوی ترک پرتاب می کند و «بهرام چوبینه» به آن ترک ناپاک پرخاش می کند و می گوید چه کسی به تو گفت با شاه بجنگی و عصبانی به طرف چادر خود می آید و خواهرش به نزد «بهرام چوبینه» دلاور می آید و از اینکه «بهرام چوبینه» به جنگ «خسرو پرویز» رفته بسیار ناراحت می شود و باز او را از اینکار منع می کند و می گوید مگر «سام نریمان» که برای اولین بار در جهان سپاه سواره نظام را تشکیل داد و به او پیشنهاد شاهی دادند او قبول نکرد و حال تو می خواهی خود را شاه بدانی و «بهرام گرد» جواب می دهد همه این حرف ها که گفتی راست است ولی کار من دیگر از این حرف ها گذشته و از طرف دیگر «خسرو پرویز» به چادر خود می آید و سران و بزرگان لشگر را جمع می کند و می گوید امشب به لشگر «بهرام چوبینه» شبی خون خواهیم زد و «گستهم» به او می گوید نباید بین لشگریان این حرف را می زدی چررا که لشگر ما و لشگر «بهرام چوبینه» همه از یک خانواده هستند و حمله به تو به «بهرام چوبینه» فاش خواهد شد «بهرام چوبینه» نیز بزرگان لشگر را جمع کرد و به آنان گفت به سپاهیان ما بگویید هر کس در میان لشگر «خسرو پرویز» از کسان و آشنایان هستند پیش ما بیایند و همراه شوند و فرستاده خبر آورد که همه دوستدار «خسرو پرویز» هستند و می خواهند در رکاب «خسرو پرویز» جنگ کنند و ضمناً امشب به «بهرام چوبینه» شبیخون خواهند زد و «بهرام چوبینه» دستور داد شمع ها را روشن کنند و آتش بر افروزند و آماده نبرد باشند سپاه «خسرو پرویز» به سپاه «بهرام چوبینه» حمله می کنند و عده زیادی از دو طرف کشته می شوند و «بهرام چوبینه» خود را به «خسرو پرویز» می رساند و با گرز و شمشیر بر سر یکدیگر می کوبند و اسب «بهرام چوبینه» کشته می شود و سپاه «بهرام چوبینه» به لشگر «خسرو پرویز» حمله می کنند و سپاهیانش از پل نهروان می گذرند و از عبور سپاه «بهرام چوبینه» به نهروان جلوگیری می کنند و «خسرو پرویز» پیش پدر می رود و به پدر می گوید اکثر سپاهیان من «بهرام چوبینه» شاه می دانند و از من روی گردان شده اند و من می خواهم از عرب ها سپاهی فراهم کنم که «هرمزد» او را از اینکار منع می کند و می گوید عرب ها قابل اعتماد نیستند و «خسرو پرویز» با اندکی سپاه به سوی روم فرار می کند و سپاه «بهرام چوبینه» به کاخ می آیند و «هرمزد» را بازه کمان خفه می کنند و «گستهم» و «بندوی» نیز از کاخ فرار کرده به سوی «خسرو پرویز» می روند و «خسرو پرویز» و یارانش راه بیابان را پیش می گیرند و می روند تا به قله ای می رسند و وارد قلعه می شوند و از ساکنان قلعه غذا می گیرند و وقتی «خسرو پرویز» سیر می شود بر روی شن می خوابد. «بهرام چوبینه» سپاهی به سردستگی «بهرام چوبینه» پسر «سیاوش» به دنبال «خسرو پرویز» فرستاده بود، موبد قلعه به «خسرو پرویز» می گوید عده زیادی سپاهی به اینجا می آیند و «خسرو پرویز» از «بندوی» می پرسد چه باید بکنیم و «بندوی» به او می گوید تاج و لباس شاهی را به من بده و تو با سپاهت از اینجا دور شو و «خسرو پرویز» همین کار را می کند و از قلعه بیرون می رود و به راه خود ادامه می دهد و «بندوی» دستور می دهد در قلعه را ببندند و «بندوی» لباس شاه را می پوشد و به بالای دیوار قلع می رود و خود را نشان می دهد و می گوید من خسته ام و باید استراحت کنم و «بندوی» از بالای دیوار به زیر می آید و لباس خودش را می پوشد و به بالای دیوار می رود و می گوید شاه امروز را استراحت می کند و فردا با شما پیش «بهرام چوبینه» خواهد آمد و فردا نیز «بندوی» بالای دیوار می رود و می گوید امروز نیز شاه نمی تواند با شما بیاید باید صبر کنید تا فردا. «بهرام چوبینه»، پور «سیاوش» به یارانش می گوید چاره ای نداریم اگر به قلعه حمله کنیم و «خسرو پرویز» را دستگیر کنیم «بهرام چوبینه» ما را نمی بخشد پس بهتر اسست امشب را هم صبر کنیم و وقتی صبح می شود «بندوی» به بالای دیوار می رود و می گوید که شاه همان روز از اینجا به روم رفته و اکنون در روم است و اگر به من امان بدهید با شما پیش «بهرام چوبینه» خواهم آمد و هر چه از من بپرسد راستش را به او خواهم گفت و از دیوار پایین می آید و با سپاه «بهرام چوبینه» سیاوش به سوی «بهرام چوبینه» می رود و «بهرام چوبینه» از دیدن «بندوی» و فرار «خسرو پرویز» عصبانی می شود و «بهرام چوبینه» «سیاوش» را سرزنش می کند و دستور می دهد «بندوی» را در زندان بیاندازند و فردا صبح «بهرام چوبینه» به تخت نشست و بزرگان کشور را جمع کرد و گفت «ضحاک» برای اینکه شاه ایران شود پدرش را کشت و حالا «خسرو پرویز» نیز همین کار را کرده است و حالا به روم رفته و ناپدید شده است و شما از فرزندان شاهان کیانی اگر کسی را شایسته می دانید برای پادشاهی انتخاب کنید و همه گفتند سزاوار شاهی فقط تویی و تاج شاهی را بر سرش نهادند و «بندوی» نیز با فریب دادن نگهبانان خود از زندان فرار می کند و به طرف اردبیل می رود و در آنجا سپاهی اندک برای خود جمع می کند و کسانیکه با پادشاهی «بهرام چوبینه» مخالف بودند نیز به طرف «خسرو پرویز» به روم رفتند و «خسرو پرویز» خود را به کشور روم رسانید و در یکی از شهرها به دیری پناه برد. راهب او را شناخت و «خسرو پرویز» گفت یکی از یاران شاه هستم راهب گفت در دین شما دروغ گناه بزرگی است و تو شاه هستی و «خسرو پرویز» غذر خواهی کرد و و راهب به او گفت معلوم است رنج بسیار کشیده ای ام این رنج تو تمام شده و تو تا 15 روز دیگر شاه ایران خواهی شد و «خسرو پرویز» از این حرف بسیار تعجب می کند و از طرف قیصر فرستاده ای پیش «خسرو پرویز» جوان آمد و به او گفت در همین شهر بمان و آنچه خواستی برایت فراهم می شود «خسرو پرویز» نامه ای به قیصر روم نوشت و به 4 نفر از یارانش داد و پیش قیصر بردند و قیصر با خواندن نامه و شنیدن حرف های فرستادگان گفت من هر کمکی که «خسرو پرویز» خواسته باشد به او می کنم و از چشمم دریغ ندارم، فیلسوفان و دانایان روم به قیصر می گویند از شاهان گذشته ی ایران صدمات زیادی به روم وارد شده است و در زمان «نوشیروان» روم آنچنان ویران شد که در زمان «افراسیاب» ایران را خراب کرد و اگر شاه ایران «خسرو پرویز» جوان از چین نیرو بخواهد و خاقان به او سپاه بدهد کینه تو را در دل خواهد داشت و دوباره به روم حمله خواهد کرد پس سپاه و اسلحه به «خسرو پرویز» بده تا کشورش را نجات بدهد تا کشورش را نجات دهد و قیصر روم دستور می دهد سپاه قسطنتنیه را برای یاری «خسرو پرویز» بفرستند و به «خسرو پرویز» می گوید دختری دارم که به تو خواهم داد و ایران و روم با هم متحد خواهند شد و پس از چند روز دخترش را توسط «گستهم» با جهیزیه ی فراوان پیش «خسرو پرویز» فرستاد و «گستهم» و «شاپور» و «بالوی» و «خراد برزین» که پیش قیصر رفته بودند با 100000 سپاهی رومی به طرف «خسرو پرویز» می آیند و دختر قیصر به نام «مریم» با سفارش قیصر و 4 فیلسوف رومی به نزد «خسرو پرویز» می آیند و قیصر آنان را تا منزل بدرقه می کند و «خسرو پرویز» از مریم ه خوبی استقبال می کند و پس از سه روز سپاه روم به شهر مرزی که «خسرو پرویز» در آنجا بود رسید و از دیدن آن لشگر عظیم «خسرو پرویز» بسیار شاد شد و با لشگر به سوی ایران می آیند و «بندوی» یز با لشگر خود به آنان ملحق می شود و به «بهرام چوبینه» خبر رسیدن بشگر رومی و ایرانیان وفادار به «خسرو پرویز» می رسد و «بهرام چوبینه» نامه های جداگانه های برای «گستهم» و «بندوی» و «گردوی» و «شاپور» و «اندیان» نوشت و توسط یک مرد به عنوان بازرگان به نزد «خسرو پرویز» فرستاد و از آنان خواست که به «خسرو پرویز» پشت کنند و به سوی «بهرام چوبینه» بیایند و مردی که خود را بازرگان معرفی کرده بود نامه های را به «خسرو پرویز» می دهد و «خسرو پرویز» برای «بهرام چوبینه» می نویسد که تو به لشگر رومیان حمله کن و ما از داخل رومیان را خواهیم کشت و نامه را پیش «بهرام چوبینه» می فرستد و «بهرام چوبینه» با خواندن نامه سپاه خود را به آذربایجان می آورد و در آنجا یکبار با لشگر رومیان می جنگد و عده زیادی از سپاه روم کشته می شوند و «خسرو پرویز» می بیند اگر بازهم رومیان را به جنگ بفرستد دیگر لشگری برایش باقی نمی ماند لذا از ایرانیان می خواهد که با سپاه «بهرام چوبینه» بجنگند و ایرانیان نیز همه قبول می کنند و آماده جنگ می شوند و فردا لشگریان ایران هر چند نفر به سردستگی یک دلاور به جنگ «بهرام چوبینه» می روند و وقتی «بهرام چوبینه» «شاپور» را می بیند به او می گوید این دور از مردانگی است که تو با من پیمان ببندی و عمل نکنی چرا نامه مرا بدان گونه جواب دادی و حال با من می جنگی «شاپور» گفت کدام نامه و کدام پیمان و عده زیادی از سپاه «بهرام چوبینه» توسط ایرانیان کشته می شوند و «خسرو پرویز» که در محاصره دشمن بود نجات پیدا می کند و «مریم» خیال می کند که «خسرو پرویز» کشته شده است و بر سر و صورت خود می زد که «خسرو پرویز» پیش «مریم» بر می گردد و می گوید فقط یزدان پاک مرا از دست دشمن نجات داده است. و همان شب «بندوی» به شاه می گوید بهتر است به سپاه «بهرام چوبینه» اعلام کنیم که هر کس زینهار بخواهد شاه به او زینهار می دهد و همین کار را می کنند و وقتی صبح می شود «بهرام چوبینه» می بیند عده کمی از یارانش مانده اند و بقیه به سوی «خسرو پرویز» رفته اند لذا شترها را از سیم و زر و جواهرات بار می کند و از اردوگاه خود به طرف ترکستان فرار می کند و «خسرو پرویز» به اردوی «بهرام چوبینه» می آید و آنچه منده بود را بین سپاهیان خود تقسیم می کند و اردوگاه را آتش می زند و نامه به قیصر می نویسد و شرح وقایع را می گوید و قیصر خوشحال می شود و هدایایی برای «خسرو پرویز» می فرستد و «خسرو پرویز» به مدائن می آید و به «بندوی» می گوید درهم و دینار به سپاهیان رومی می دهد و آنان را روانه روم می کند و خراسان را به «گستهم»، دارب را به «برزمهر»، اصطخر را به «شاپور»، شهر چاچ را به «بالوی» می دهد و به هر یک از دلاوران خود چیزهایی و کشورهایی می دهد. «بهرام چوبینه» به ترکستان فرار می کند و پیش خاقان می رود و شرح جنگ خود را برای خاقان تعریف می کند و خاقان او را گرامی می دارد و نزد خود نگه می دارد و در تمام کارها با «بهرام چوبینه» بود و اعتماد زیادی به او داشت و دخترش را به «بهرام چوبینه» می دهد و خبر به «خسرو پرویز» می رسد و «خسرو پرویز» ناراحت می شود و نامه ای به خاقان چین می نویسد و از او می خواهد که «بهرام چوبینه» را پیش او بفرستد و اگر نه سپاه ایران به ین حمله خواهد کرد و خاقان در جواب نامه می نویسد من با «بهرام چوبینه» عهد بسته ام و من آن مردی نیستم که عهد بشکنم و از طرف دیگر «بهرام چوبینه» پیش خاقان می رود و می گوید سپاهی از چین به او بدهد تا با «خسرو پرویز» بجنگد و سپاه عظیمی فراهم می کند و به طرف مرو می رود و در مرو می ماند تا از خاقان دستور برسد. از طرف دیگر «خسرو پرویز» خراد برزین را پس خاقان می فرستد تا با خاقان صحبت کند و «بهرام چوبینه» را تسلیم ایرانیان کند و خاقان باز هم حرف های «خراد برزین» را نمی پذیرد و می گوید من پیمان شکن نیستم و «خراد برزین» 3 ماه در چین می مان و مردی به نام «قلون» را فریب می دهد و به او زر و سیم می دهد و به او می گوید کاردی در آستین خود بگذار و پیش «بهرام چوبینه» برو و بگو از دختر خاقان چین پیامی برایت آورده ام و باید خصوصی به تو بگویم و چون نزدیک «بهرام چوبینه» شدی کارد را از آستین بدر آور و «بهرام چوبینه» را بکش و «قلون» به مرو می رود و به حضور «بهرام چوبینه» می رسد و وقتی می خواهد پیام دختر خاقان را در گوش «بهرام چوبینه» بگوید با دشنه شکم «بهرام چوبینه» را می درد و «قلون» را گرفتند و هر چه او را شکنجه کردند و از او پرسیدند که چه کسی به تو این دستو را داده است او جواب نداد و «بهرام چوبینه» پس از چند ساعت می میرد و به خاقان خبر کشته شدن «بهرام چوبینه» را می دهند و خاقان بسیار افسرده می شود و مردم چین از این خبر همه سیاه پوش می شوند و «خراد برزین» نیز به ایران فرار می کند و خبر به «خسرو پرویز» خبر می دهد که چه کرده است و «خسرو پرویز» از این خبر بسیار شاد می شود و «خراد برزین» را هدایای زیادی می دهد و «خسرو پرویز» به قیصر روم نامه می نویسد و از اوضاع ایران او را با اطلاع می کند و خاقان دستور می دهد تمام افرد خانواده «قلون» را در آتش انداختند و همه را کشتند و اموالش را مصادره کردند و برادر «بهرام چوبینه» را پیش خواند و تمام کسان «بهرام چوبینه» را دلجویی داد و نامه ای به «گردیه» خواهر «بهرام چوبینه» نوشت و از او خواست که از مرو پیش خاقان بیاید و «گردیه» نیز در جواب گفت پس از 4 ماه سوگواری به پیش خاقان خواهم رفت و «گردیه» سپاه جمع کرد و خود لباس رزم «بهرام چوبینه» را پوشید و از طرف خاقان سپاهی برای مقابله با «گردیه» آمدند که در جنگ با «گردیه» بسیار کشته شدند و عقب نشینی کردند و «گردیه» با سپاه خود به آموی آمد و در آنجا اردو زدند و از طرف دیگر «خسرو پرویز» «بندوی» را به پیش خواند و دستور داد دست و پایش را بریدند و «بندوی» نیز مرد و فرستاده ای به خراسان پیش «گستهم» می فرستد و از «گستهم» می خواهد که پیش «خسرو پرویز» بیاید و «گستهم» که شنیده بود «بندوی» را «خسرو پرویز» کشته است فهمید که برای انتقام از مرگ پدر «خسرو پرویز» «گستهم» را هم خواهد کشت. لذا سپاه فراوانی از خراسان و ساری و گرگان جمع کرد و به آمل رسید و «گستهم» خبر پیروزی «گردیه» در مقابل مرزبانان چین را شنید و سپاه «گردیه» نیز به سپاه «گستهم» می رسند و «گستهم» پیش «گردیه» می رود و از «گردیه» خواستگاری می کند و «گردیه» را به زنی می گیرد و به «خسرو پرویز» خبر می دهند که در آمل «گردیه» » به همسری «گستهم» درآمده است «گردیه» دلاور مانند مردان بزرگ جنگی گرز و شمشیر بدست گرفته خفتان «بهرام چوبینه» را پوشیده است و «خسرو پرویز» به یاران نزدیک خود می گوید هر وقت «بهرام چوبینه» علیه ما کاری می خواست بکند «گردیه» او را سرزنش می کرد و «گردیه» به ما وفادار است پس نامه ای برای «گردیه» نوشت و همراه همسر خود نامه را به «گردیه» در آمل رساند و وقتی همسر شاه پیش «گردیه» رسید «گردیه» از او به خوبی استقبال کرد و با هم نشستند و از مرگ «بهرام چوبینه» گفته شد و همسر «خسرو پرویز» نامه «خسرو پرویز» را به «گردیه» داد و «گردیه» از دیدن نامه «خسرو پرویز» بسیار شادمان شد و همان شب «گستهم» را در حل مستی کشت و سپاهیان خود و «گستهم» را که از ایرانیان دلاور بودند به مدائن آورد و شاه نیز به استقبال آنان رفت و پس از چندی «گردیه» را از برادرش خواستگاری کرد و به زنی گرفت و «گردیه» نیز از این پیوند بسیار شادمان بود. «خسرو پرویز» کشور را به 4 استان تقسیم کرد و در هر استان 12000 سپاهی و لشگر گماشت و سال را به 4 فصل تقسیم کرد و ماه را به 4 هفته و در روزهای هفته کارهای کشور را انجام می داد مثلا یک روز فرستادگان را به حضور می پذیرفت و در یک روز، نامه به کشوهای دیگر می فرستاد و دیگر کارهای بیرون کشوری را انجام می داد و در یک روز به چوگان و شطرنج و نرد می پرداخت می رفت و در یک روز به شکار می رفت و سپاه منظمی تشکیل داد. وقتی 6 سال از پادشاهیش گذشت از دختر قیصر پسری بدنیا آمد که پرویز نامش را «شیروی» «فرخ زاد» («قباد») گذاشت و پس از چند روز ستاره شناس را پیش خواند و از سرنوشت پسرش پرسید و همه گفتند که این پسر از یزدان پاک رویگردان می شود و فتنه و آشوب درکشور برپا می کند و «خسرو پرویز» از شنیدن این حرف ها یک هفته از کاخ بیرون نیامد کسی را به حضور نپذیرفت تا موبد بزرگ به پیش او می رود و او را راضی می کند که به امر کشور داری بپردازد و پس از آن «خسرو پرویز» نامه ای به قیصر نوشت و به قیصر روم اطلاع داد که «مریم» پسری زیبا روی بدنیا آورده و قیصر بسیار خوشحال شد و هدایای فراوانی برای مریم و پسرش فرستاد و نامه ای به «خسرو پرویز» نوشت و از او خواست صلیبی که در گنج خانه او است را برای قیصر به روم بفرستد و «خسرو پرویز» پس از یک ماه جواب نامه به قیصر نوشت که تو برای من از پدر بهتر بودی و از اینکه هدایایی برایمان می فرستی تشکر می کنم اما صلیب «عیسی»(ع) را از من خواسته ای که این برای شاهان ناپسند است. مردی که پدرانشان «عیسی»(ع) را به صلیب کشیده اند حالا می خواهند در برابر «عیسی»(ع) سوگواری کنند و شما اینرا از من نخواه و هر خواهش دیگری داشته باشی انجام خواهم داد و نامه را با فرستادگان رومی و با صد شتر هدایا به روم فرستاد.
«خسرو پرویز» در کودکی همبازیی داشت به نام «شیرین» که بسیار به پرویز علاقه داشت و«خسرو پرویز» نیز به «شیرین» علاقه داشت و وقتی «خسرو پرویز» از شهر خود دور شد و بعد پادشاه شد و به مسایل کشورداری مشغول گردید «شیرین» را نمی دید. تا یک روز که «خسرو پرویز» برای شکار از شهر بیرون می رفت «شیرین» را بر روی بام «خسرو پرویز» را صدا می کند و حرف های گذشته را بیاد می آورد و «خسرو پرویز» شیرین را به کاخ می آورد و او را به همسری خود در می آورد. «شیرین» از اینکه «خسرو پرویز» به «مریم» علاقه زیادی نشان می داد ناراحت بود و روزی با دادن زهر به «مریم» او را کشت.
«شیروی» که به سن 16 سالگی رسیده بود مانند مردان سی ساله قدرتمند و خوش سیما شده بود و موبدان از او نگهداری می کردند و تربیت می شد «شیروی» همیشه دست به کارهای خطرناک می زد و بسیار باهوش و بازیگوش و نترس بود.
«خسرو پرویز» بعضی روزها به باغ بزرگی که در آنجا بود می رفت و به می گساری می پرداخت و در کاخ «خسرو پرویز» رامشگری بود به نام «سرکش» که برای شاه آواز می خواند و بربط می نواخت روزی مردی به نام «باربد» به در کاخ می آید و می خواهد برای شاه آواز بخواند و «سرکش» به دربان می گوید او را راه ندهد که اگر او برای شاه بنوازد شاه دیگر ما را قبول ندارد و مقداری زر و دینار به دربان می دهند و دربان «باربد» را از آنجا دور می کند و «باربد» پیش باغبان آن باغ می رود و به باغبان می گوید هر وقت شاه به باغ آمد برای استراحت و تفریح اجازه بده من هم شاه را از نزدیک ببینم و باغبان قبول می کند و وقتی شاه می خواست به باغ بیاید «باربد» خود را در بین شاخ های سرو پنهان می کند و وقتی شاه آرامش گرفت «باربد» شروع به نواختن و خواندن و شاه از صدای «باربد» بسیار خوشش می آید و «باربد» را گرامی بدارد و او را رئیس رامشگران قصر می کند.
«خسرو پرویز» همه چیز را بدست آورده بود و از روم و هند و توران باج می گرفت و گنجهایش مملو از گوهرهای کمیاب و جواهرات و زر و سیم بود پس از چندی مردم را فراموش کرد و عده ی زیادی را به زندان انداخت و «شیروی» را نیز در زندان انداخت و بعضی از سران سپاه به روم فرار کردند و از قیصر خواستند به ایران حمله کند و قیصر سپاه عظیمی به نزدیک ایران آورد و پس از چند روز دوباره به طرف روم برگشتند چون ترسید در جنگ با ایرانیان شکست بخورد و تاج و تختش به خطر بیافتد و سرداران ایران از «خسرو پرویز» بسیار ناراحت بودند و تصمیم می گیرند که «شیروی» را از زندان بیرون بیاورند و بجای پدر به تخت شاهی بنشانند و «زادفرخ» رئیس نگهبانان قصر بود و به کسی اجازه نمی داد تا با «خسرو پرویز» ملاقات کند و «خسرو پرویز» از اوضاع کشور کم کم بی اطلاع تر می شد و شبی در کنار «شیرین» خوابیده بود که آواز پاسبان را شنید که «قباد»(«شیروی») را به عنوان شاه خطاب می کرد و لباس رزم پوشید و گوهرهایی نیز همراه برداشت و به باغ پشت قصر رفت و آنجا خودش را پنهان کرد صبح طرفداران شیروی به قصر حمله کردند و می کنند و همه کسانی را که مقاومت می کردند را می کشند و قصر را غارت می کنند اما از شاه خبری نبود و چون ظهر می شود «خسرو پرویز» گرسنه می شود و باغبان که شاه را نمی شناخت پیش «خسرو پرویز» می آید و «خسرو پرویز» یکی از گوهرهای گرانبها را از کمربند خود باز می کند و به باغبان می گوید این گوهر را ببر و با آن نان و گوشت بخر. وقتی باغبان به نانوایی می رود نانوا به او می گوید من قیمت این گوهر را نمی دانم و باید پیش گوهرشناس برویم و وقتی پیش گوهرشناس میروند گوهرشناس به آنها می گوید این گوهر از گنج «خسرو پرویز» است و شما آنرا دزدیده اید و گوهر و باغبان را پیش «زادفرخ» می برند و «زادفرخ» به «شیروی» می گوید این گوهر مال «خسرو پرویز» است و «شیروی» از باغبان می پرسد این گوهر را چه کسی به تو داده است و باغبان محل شاه را به آنان نشان می دهد و از سپاهیان کسی جرأت رفتن نداشت و «زادفرخ» پیش شاه می رود و به شاه می گوید مردم از تو ناراضی هستند و باید پادشاهی را به «شیروی» بدهی و «خسرو پرویز» قبول می کند و شاه دو کیسه زر و سیم در دو طرف خود نگه داشته بود و یادش آمد که ستاره شناس به او گفته بود میان دو کوه زر و سیم گرفتار می شود و «خسرو پرویز» را با احترام به طیسفون فرستادند و در خانه امنی به زندگی ادامه می داد و «شیروی» تاج شاهی را بر سر می گذارد.