«گشتاسب» با مشورت با «جاماسب» پس از 120 سال سلطنت، پادشاهی و تاج و تخت شاهی را به «بهمن»(اردشیر) می دهد و او را رسماً شاه می خواند.«بهمن» معروف به «اردشیر» بود. وقتی «بهمن» پسر «اسفندیار» به تخت شاهی می نشیند تمام دلاوران و سران را جمع می کند و از گشته ها صحبت می کند و می گوید از کشته شدن پدرش «اسفندیار» بدست «رستم» بسیار دلگیر است و می خواهد به سیستان حمله کند و «فرامرز» را که برای انتقام تمام هندوستان و کابل را سوزاند و قل عام کرد را به بند بکشم و او را خوار و ذلیل کنم.
آغاز افول ایران
سران و دلاوران ایرانی همه می گویند تو شاهی و ما بنده ایم هر چه بگویی همان می کنیم. لشکری فراهم می کند و به طرف زابل حرکت می کند و وقتی به هیرمند می رسد «سام» سوار به به استقبال او می رود و از خدماتی که خودش و «زال» به ایران کرده اند صحبت می کند و «بهمن» عصبانی می شود و دستور می دهد «سام» را دستگیر کنند و او را دست بسته نزد «بهمن» می برند و سپاه «بهمن» به زابل حمله می کند و تمام زابل را غارت می کند و تمام گنج های «زال» و «رستم» را تباه می کنند و عدة زیادی از لشکر کابل پا به فرار می گذارند و «فرامرز» با اندکی از دلاوران در مقابل سپاه ایران می ایستد و عاقبت پس ار برداشتن زخم های بسیار دستگیر می شود و او را پیش «بهمن» می روند و شاه دستور می دهد او را با دار بیاویزند و تیر باران کنند. پس از اندکی «پشوتن» پیش «بهمن» آمد و به او گفت از بیداد بترس و زابل و سیستان را غارت نکن و مردم بیگناه را نکش ولی «بهمن» نپذیرفت و «سام» و «زال» را زندان کرد و 112 سال سلطنت کرد و برای آبادانی ایران کوشید «بهمن» دو فرزند داشت به نام های «ساسان» و «همای» که «همای» را جانشین خود کرد و «ساسان» که از این اقدام شاه ناراحت شده بود به نیشابور رفت و از نژاد خود با کسی حرفی نزد و در نیشابور در خانواده بزرگان زنی اختیار کرد و از او فرزندی داشت که نام او را «ساسان» گذاشت و وقتی «ساسان» بزرگ شد چوپان پادشاه نیشابور شد و «همای» نیز پادشاه ایران شد و «بهمن» در اثر بیماری از دنیا رفت.