پس از مرگ «پیروز» «بلاش» بجای او بر تخت شاهی نشست و پس از مدتی بزرگان و پهلوانان ایران را جمع کرد و پس از صحبتهای زیادی به آنان گفت می خواهم انتقام خون پدرم را بگیرم و شما باید به هر صورتی که می دانید به من کمک کنید. مرزبانی بود در زابلستان به نام «سوفزای» که بسیار دلاور بود و اهل شیراز بود و 100000 سپاهی شمشیر زن جمع آوری می کند و آماده نبرد با «خوشنواز» می شود و از طرف دیگر خوشنواز که از اوضاع ایران با خبر می شود لشکر پراکنده خود را جمع می کند و آماده مقابله می شود و بلاش نامه ی تندی به «خوشنواز» می نویسد و در این نامه بسیار به «خوشنواز» توهین می کند و هر دو لشکر راهی نداشتند به جز جنگیدن و با هم درگیر می شوند و عده زیادی از دو طرف کشته می شوند و «سوفزای» خود را به «خوشنواز» می رساند و با گرز بر سر «خوشنواز» می زند و «خوشنواز» به طرف دژ فرار می کند و سران لشکر خود را جمع می کند و پس از مشورت با آنان فرستاده ای پیش «سوفزای» می فرستد و به او می گوید که «پیروز» شاه عهد شکنی کرده است و عاقبت کشته شد حال من تسلیم گفته های تو هستم و از جنگ بهره ای نخواهیم برد. فرستاد به سوی «سوفزای» می آید و نامه را به او می دهد «سوفزای» سران لشکر را جمع می کند و به آنها می گوید صلح بهتر از جنگ است با توجه به اینکه «خوشنواز» تمام خواسته های «بلاش» را تامین می کند و از طرف دیگر اسیران ما مانند «اردشیر» موبد بزرگ و «قباد» پهلوان ایرانی را آزاد خواهد کرد و سپاه ایران همه با هم از گفته های «سوفزای» استقبال می کنند و «سوفزای» پس از مشورت با بزرگان فرستاده «خوشنواز» را پیش می خواند و با خوشرویی به او می گوید برو و به «خوشنواز» بگو «قباد» و «اردشیر» و سایر اسیران را آزاد کن و آنچه که از جنگ با پیروز بدست آوردی پیش شاه بفرست و فرستاده با خوشحال بسوی «خوشنواز» می رود و «خوشنواز» بلافاصله «قباد» و فرزندش «بلاش» و سایر ایرانیان را آزاد می کند و آنچه که از ایران برده بود با اضافه هدایای دیگر پیش «سوفزای» می فرستد و لشکر ایران پس از 10 روز به طرف ایران حرکت می کند و مردم ایران از این پیروزی شاد بودند و «بلاش» نیز از دیدن «قباد» فرزند خود و «اردشیر» موبد بزرگ بسیار شادمان می شود و پس از آن تخت و تاج شاهی را به «قباد» می دهد و او را رسما شاه ایران می خواند و «بلاش» 400 سال سلطنت کرده بود و در این سال ها خدمات بزرگی به کشور ایران کرد. مرکز حکومت ایران اصطخر بود.